دیشب بعد از کلی این پهلو و اون پهلو شدن سر جمع سه ساعت خوابیدم. میشه گفت به قسمتهای سنگین و سکوتِ خواب رسیده بودم که حس کردم صدایی علاوه بر صدای کولر دارم میشنوم، صدای رعد و برق. هنوز نیم ساعتی مونده بود تا طلوع آفتاب، پس خوش موقع متوجه صدا شدم. من وقتی میخوابم صدای توپ و تانک هم نمیتونه ادامهی خوابم رو به هم بزنه، رعد و برق اما داستانش فرق میکنه؛ اون هم تو اون ساعت از شبانهروز، مثل این میمونه که خدا بعد از کلی طیکردن راه و خستگی مسیر، رسیده باشه به خونهی تو و تو هم صدای در زدنش رو نشنوی و آخر سر صداش رو بلند کنه که آهای! تکون بخور بندهی من.. نمیبینی این همه راه رو کوبیدم تا بیام تو رو ببینم؟ این تصویر رو توی خواب و بیداری داشتم میدیدم که بالاخره به خودم اومدم و کولر رو خاموش کردم و در تراس رو باز کردم و چند ثانیه خیره شدم به ابرهای کمنورِ دمِ صبح. یکی از آرامشبخشترین نمازهای این مدتم رو خوندم و یاعلی گفتم و روزم رو شروع کردم..
در ادامه روز بدی نبود، اما باز هم بیتابی پا به پای من ادامه میداد، الحق که چه نفسِ تازه و جوونی هم داره بزرگوار!
+اینکه من همچنان با کولر میخوابم اصلا هم عجیب نیست.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.