یکی از همین روزها

یکی از همین روزها

دیشب بعد از کلی این پهلو و اون پهلو شدن سر جمع سه ساعت خوابیدم. میشه گفت به قسمت‌های سنگین و سکوتِ خواب رسیده بودم که حس کردم صدایی علاوه بر صدای کولر دارم می‌شنوم، صدای رعد و برق. هنوز نیم ساعتی مونده بود تا طلوع آفتاب، پس خوش موقع متوجه صدا شدم. من وقتی می‌خوابم صدای توپ و تانک هم نمی‌تونه ادامه‌ی خوابم رو به هم بزنه، رعد و برق اما داستانش فرق می‌کنه؛ اون هم تو اون ساعت از شبانه‌روز، مثل این می‌مونه که خدا بعد از کلی طی‌کردن راه و خستگی مسیر، رسیده باشه به خونه‌ی تو و تو هم صدای در زدنش رو نشنوی و آخر سر صداش رو بلند کنه که آهای! تکون بخور بنده‌ی من.. نمی‌بینی این همه راه رو کوبیدم تا بیام تو رو ببینم؟ این تصویر رو توی خواب و بیداری داشتم می‌دیدم که بالاخره به خودم اومدم و کولر رو خاموش کردم و در تراس رو باز کردم و چند ثانیه خیره شدم به ابرهای کم‌نورِ دمِ صبح. یکی از آرامش‌بخش‌ترین نمازهای این مدتم رو خوندم و یاعلی گفتم و روزم رو شروع کردم..

در ادامه روز بدی نبود، اما باز هم بی‌تابی پا به پای من ادامه می‌داد، الحق که چه نفسِ تازه و جوونی هم داره بزرگوار!

 

+اینکه من همچنان با کولر می‌خوابم اصلا هم عجیب نیست.


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی