۱۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

رنگ و روی عاشق ستودنی‌ست..

روایت یک عشق لزوما ساعت‌ها طول نمی‌کشد، حتی گاهی گوینده به آن کلی رنگ و جزئیات اضافه می‌کند تا بلکه بتواند چند دقیقه‌ای را صاحب شود. و خب بالاخره روایت یک زمانی به پایان می‌رسد.

تفسیر عشق اما می‌تواند چندین سال حرف برای شنیده شدن داشته باشد. تفسیر عشق روی قلب عاشق با پررنگ‌ترین جوهر وجودش نوشته شده، نه با هیچ گردی اثرش محو می‌شود و نه با هیچ زلزله‌ای نیست و نابود. عشق به عاشق حیات می‌بخشد و عاشق‌ با همیشه یادآور عشق بودن، ثبات ریشه‌هایش را مطمئن‌تر می‌کند.

عشق اما گوناگونی‌های جالبی دارد، یکی از اعجاز خلقت است حقیقتا! نویسنده‌ی حقیقی گوشه‌ای می‌نشیند، یک لیوان چای‌ برای خودش می‌ریزد، یک موسیقی روح‌نواز پخش می‌کند، دست به قلم می‌شود و تصویری خلق می‌کند ستودنی! عده‌ای را بر سر راه یکدیگر قرار می‌دهد، به قلب عده‌ای فقط نگاه می‌کند و توجه خود را شامل حالشان می‌کند، به عده‌ای دیگر دو بال برای پرواز می‌دهد و مسیر آسمان را برایشان هموار می‌کند، عده‌ی انگشت شماری هم مدام در گوشه‌ و کنار تصویر می‌پلکند و آخر هم نمی‌فهمند که از کجا آمده‌اند و آمدنشان بهر چه بوده.

شُکر! که رنگ و روی ما با رنگ و روی دسته‌ی آخر فرق دارد؛ که صورت ما سرخ است..


کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران

اصلا روضه و ذکرهای امشب برای تو، که قطعا بی دلیل نبوده ناگهانی به یادت افتادن.

محرم سال ۹۸ اولین و آخرین باری بود که پا به پای دایی محسن شور و شوق داشتی برای دمام زدن و بعد از رفتنت همه انگشت به دهان موندن که چه لیاقتی داشتی! اومدی، عاشقی کردی، و رفتی.

همون زمان که همه مات و متعجب بودیم از رفتنت، یه نوحه‌‌ی تازه خونده بود مهدی رسولی، به اسم "بگذار تا بگریم". افتاده بود اول پلی لیستم و مدام گوشش می‌دادم و نهیب می‌زدم به خودم که حواست بیشتر به راه و رسم دنیا باشه.

امروز "گلِ عشق" به یادم افتاد، بعد دیدم این نوحه هم یادآور توعه توی ذهنم. اصلا همه‌ی لحظه‌هایی که با این نوحه جگرم سوخت برای تو..

.

[لطف کنید فاتحه‌ای برای احمدرضا بخونید.]


تلاقی آدم‌ها و ترانه‌ها

یادآوری آدم‌ها و خاطره‌ها موقع شنیدم یه سری از آهنگ‌ها رو دوست دارم.

مثلا با شنیدن 'غروب' دایی محسن خیلی شیک و مجلسی میاد میشینه رو به روم.

'محله‌ی بنده نواز' مامان رو برام تداعی می‌کنه که هر بار یه حس سرزنده می‌ریزه تو وجودم و بابا تاکید می‌کنه که واقعا شعر قوی‌ای داره.

'انقضا' ریحانه رو به خاطرم میاره که یهویی از یه آهنگ خوشش اومد و اون رو واسه من فرستاد و منم قفل زدم روش یه مدت.

'گل عشق' اما جزو اون‌ خاطرات تلخیه که تا می‌تونم از شنیدنش دوری می‌کنم، گل عشق نه فقط من رو، همه رو یاد احمدرضا میندازه.

'فریاد زیر آب' سندش خورده به اسم کوثر، که معتقده عاشقانه‌ترین آهنگ جهانه و حقیقتا راست می‌گه. آخه چقدر متن یه آهنگ می‌تونه خوب و واقعی باشه؟! (:

چند تا آهنگ توی سریال زمانه پخش می‌شدن، 'دوست دارم' و 'احساس شک' و 'واست می‌میرم'، این سه تا نماینده‌ی دیوونه‌ بازی‌های من و محسن و حانیه‌ان، تو چرخ و فلک کنسرت می‌ذاریم بیا و ببین!

'جانِ مریم' هم مدت‌هاست به اسم دایی مهدی‌ه، که یه زمانی بهم یاد می‌داد یه بخش‌هاییش رو با ارگ اجرا کنم.

'آسمان همیشه ابری نیست' رو که می‌شنوم دلم می‌خواد برگردم به تابستون‌هایی که می‌رفتم بهبهان و نصفه شب‌ها سریال آسمان همیشه ابری نیست رو نگاه می‌کردم.

وای از امیر بی گزند! همون موقع که آلبومش منتشر شد فرودگاه بودم و می‌خواستم برم تهران. بابا همون جا آلبوم رو برام خرید و فرستاد تا تو راه گوش کنم و در نهایت قرعه‌ی امیر بی گزند به اسم بابا افتاد.

'تقدیر' رو که می‌شنوم حس می‌کنم با زینب نشستیم یه گوشه و داریم غروب آفتاب رو نگاه می‌کنیم و از بزرگ‌ شدن‌هامون حرف می‌زنیم.

بیشترین ضربه‌های روحی رو هم از آهنگ‌های پاشایی خوردم. این ضربه‌ها بر‌میگردن به کلاس چهارم دبستان. که هر روز، تاکید می‌کنم هر روز! گوششون می‌دادم و بعد با یه حالی از ماشین پیاده می‌شدم که انگار همون لحظه تو مسیرِ عشق شکست خوردم و کسی هم نباید از این راز بزرگ خبردار بشه. نه واقعا چرا؟ (: باشه ولی حتی دلم برای اون دل‌گرفتگی‌های کودکانه هم تنگ شده..

بقیه رو نمی‌دونم، ولی کوثر می‌گفت با شنیدن 'مرا ببخش' یاد من می‌افته. باید بپرسم از یه عده، ببینم تو ذهنشون من رو با چه آهنگی به خاطر میارن.. (: پس این یادداشت یه پارت دوم هم خواهد داشت.

.

+از دلایلی که گاهی تصمیم می‌گیرم آهنگ گوش نکنم اینه که ذهن رو مشغول می‌کنه، تو رو وادار به مرور خاطره‌های مختلف می‌کنه، مخصوصا خیال‌پردازی‌های بی نتیجه! ولی بازم تفریح خوبیه و دوسش دارم.


صرفا یک حدس زیبا

نمی‌دونم خوشحال باشم از این نشونه‌هایی که دیدم یا نگران. خیلی دوست دارم دربارش ازت بپرسم ولی دلم نمی‌خواد حس کنی فضولیم گل کرده. ولی خب راستشو بخوام بگم بدجور گل کرده. البته نظر تو فاقد اهمیته ولی خب این یه احتمال خیلی مهمه! پس فعلا نمی‌تونم چیزی بپرسم. فقط امیدوارم خیلی زود یه موقعیتی فراهم بشه و تو حرف بزنی باهام. پسرررر! اگه واقعا اونطوری باشه که فکر می‌کنم خیلی خوشحالم واست خره ((: اون موقع دیگه وقتی به قول خودت آنشرلی بازی در بیارم احتمالا دیگه مسخره‌م نمی‌کنی (((((:

 

 

+نوشته بود: عشق کم است، من تو را برای هر چه که از عشق بهتر است دوست دارم.

++لعنتی بیا و با شفاف‌سازی قضیه خوشحالم کن..


هزار قدر

امسال کلا محروم شدم از زیبایی‌های این چند شب. ولی اشکال نداره، هنوز کلی راه نرفته مونده.

یه ساعت مونده بود به اذان صبح که بیدار شدم. دیدم نشسته پشت میز، قرآنِ کوچیکِ حاج قاسم هم تو دستش، یه دفتر هم گذاشته جفتش و هر چند ثانیه یه بار یه شماره می‌نویسه. رسیده بود به شماره‌ی هشتصد و خورده‌ای. حرف نمی‌زد و چیزی اگه می‌خواست بگه گوشه‌ی کاغذ می‌نوشت. از بقیه پرسیدم چه خبره؟ گفتن داره هزار بار سوره‌ی قدر رو می‌خونه. یادم افتاد دو سال پیش هم که پیشمون بود انجام‌ داد این کار رو. باید هزار تا قدر تا قبل از اذان صبح تموم می‌شد. فلسفه‌ش رو نمی‌دونستم، یه سرچ سرسری تو گوگل کردم دیدم نوشته باعث توجه بیشتر به امام حاضرمون می‌شه. وقت داشت تموم می‌شد که دیدم اشاره کرد توی خوندن پنجاه تا قدر بهش کمک کنم. کار عجیبی بود و به نظر منطقی نمی‌اومد اما سحری خورده نخورده دست به کار شدم و ده دقیقه مونده به اذان پنجاه تا رو تموم کردم. احساس خوبی داشتم ولی، دیشب آخه هیچ مراسم و شب زنده‌داری نصیبم نشده بود، ولی همون پنجاه تا قدر دلم رو آروم‌ کرد. بعد که دیگه هزار تا قدر رو تموم کرد و نیازی به پنجاه تا قدر من نموند با یه شور و شعف صمیمانه شروع کرد به حرف زدن.‌ حقیقتا آدمِ مهربون و بافکریه و حسودیم میشه گاهی بهش بابت قلب خالصی که داره، گفت دیدم تو دوست داشتی بری مراسم و توانش رو نداشتی، مامانت هم امشب بی حال بود، گفتم از طرف هممون این هزارتا قدر رو هدیه کنیم به امام زمان...

از شنیدن حرفش خوشحال شدم و تو دلم به این فکر کردم که معشوق قطعا به پنجاه تا قدر من هم نگاه می‌کنه.. مگه می‌شه چیزی از نگاهش پنهون بمونه؟


آهای سرِ پر درد! آروم بگیر.

هنوز نیم ساعت مونده بود به افطار و بعد از یه شبانه روز که بیدار بودم، تازه سومین ساعت خوابم داشت پر می‌شد که خاله زنگ زد. حالا اینکه با اون حجم از خستگی ویبره‌ی موبایل تونست به خوابم غلبه کنه هم خودش جای تعجب داره، به هر حال بیدار شدم. توی چشمم نبردِ همزمان اشک و آتش رو احساس می‌کردم و هر لحظه می‌خواستم برای باز نگه‌ داشتنشون از کبریت‌های رنگی روی پاتختی کمک بگیرم . گفت‌ حسین خونه‌ست؟ بچه‌ها دارن تو کوچه دعوا می‌کنن، دعواشون خیلی جدیه، به مامان بگو یه سر بزنه. از اون لحظه‌هایی بود که مغز لعنتیم شروع کرد به سناریو چیدن. قبل از این که از اتاق‌ بزنم بیرون فقط دعا می‌کردم حسین خونه باشه. همین که مامان گفت خونه نیست دوباره به هم ریختم. به بابا گفتم بره پایین سر بزنه، خودمم که نتونستم بند بشم یه گوشه، سریع چادر رو برداشتم و پله‌ها رو چند تا چند تا با اون چشم‌های نیمه‌باز رد کردم. از اون زمان‌هایی بود که نفهمیدم چجوری حجاب گرفتم، اصلا حجاب گرفتم؟ آخه چادر بنفشم رو پیدا نکردم و مجبور شدم اون چادر نمازی که خیلی واسم عزیزه رو بردارم که یکم بد می‌مونه تو سر و وسط استرس و نگرانیم مواظب بودم یه وقت نره زیر پام و کثیف نشه. رسیدم به پارکینگ. دیدم حسین و معین ایستادن دم در. حالشون خوبه و ردی از زخم و خون و کبودی روی بدنشون نیست. حسین فقط گلایه داشت که یه نفر محکم زده تو قفسه‌ی سینه‌ش. دیگه چیزی نگفتم و برگشتم بالا.

چرا توقع داشتم با یه صحنه‌ی خونین و سرخ مواجه بشم؟ چرا منتظر یه اتفاق خیلی بد بودم؟ چرا انقدر دلم شور زد یهو؟ نمی‌دونم واقعا، ناخودآگاهم منتظر وقایع ترسناکه یا همه‌ی اینا در نهایت بد می‌گرده به درگیری‌های ذهنی و خستگی‌هام؟!

 

+ یه گوشه نشستن و هیچ کاری نکردن نمی‌خوره به گروه خونیم. یهو دیدم عه! دوباره برگشتم همینجا.


چرخِ شکسته

•امشب قرار بود بخوابم که صبح سر حال بیدار شم. همچنان صدای اذان داره پخش میشه و من بیدارم. نمی‌دونم به خاطر قهوه‌ی سر شب بود که این تپش قلب لعنتی اومد سراغم یا فکر و خیال‌های توی سرم. دلیلش هر چی که بود، قراره روز سختی رو بگذرونم. روزها ولی انگار سم ریختن تو هوا. هنوز چشمم نیفتاده به پتو و بالش خوابم می‌بره. به ثانیه نرسیده خواب هم می‌بینم‌. و چه خواب‌های درهمی! از چه آدم‌های عجیبی و چه قصه‌های غریبی!

•از دیشب تصمیم گرفتم دیگه اینجا هم نیام، حس می‌کنم دیگه اینجا هم امن نیست. نه فقط اینجا، هیچ جا امن نیست انگار‌. یا باید برگردم به همون چنل کوچولو و دنجم، یا حتی از آدم‌های انگشت‌شمار و امینِ اونجا هم فرار کنم و پناه ببرم به دفتری که چند وقت پیش خریدم و مدت‌هاست از گوشه‌ی کتابخونه داره بهم نگاه می‌کنه. شاید هم در نهایت خفه خون گرفتم تا فقط بگذره این مدت.

•چند روز پیش گذرم به یه وبلاگ افتاد، به نظر میومد صاحب وبلاگ آدم تنها و عاشقی باشه که حال روحی خوبی هم نداره. طولی نکشید که دیدم همه‌ی مطالبش رو پاک کرد و از اون موقع تا حالا نگرانم خیلی‌. امیدوارم پشت این پاک‌کردن‌ها اتفاقات خوبی باشه..

•یه زخمی توی دلم هست، سر باز می‌کنه گاهی. یه زخمی که هم عزیزه هم خطرناک. یه زخمی که دلم می‌خواست اونجوری که خودم دوست داشتم روش مرهم می‌ذاشتم، اما نشد. این زخم در نهایت با حسرت و ای‌ کاش‌ها خونش بند اومد و دردش آروم گرفت اما رد باقی‌مونده‌ش همچنان گاهی میاد و اذیتم می‌کنه. ولی دیگه غصه‌ای نداره، یه آهه فقط.. آه زخمِ عزیزِ من..

•اما ترسناک‌ترین قسمت ماجرا زمانی می‌رسه که ناخواسته باعث رنجش یه قلب دیگه می‌شی. رنجی که قبل‌تر یه نفر دیگه به دل خودت انداخته. و همه چیز در نهایت تبدیل می‌شه به یه چرخه‌ی درد! دردی که واقعا نمی‌شه مسببینش رو به راحتی قضاوت کرد، چون همیشه‌ این وسط سر و کله‌ی یه مشت دلیل پیدا میشه که اجازه‌ یا توانِ بازگو کردنشون نیست.

 

•اینا ته‌ مونده‌های امشبِ مغزم بود، برم فعلا تا ببینم ادامه‌ی مسیر به کجا ختم میشه.


روزهای منتهی به غول مرحله‌ی اول

تو رو خدا انقدر نگرانم نباشید. با این همه توجه و محبتتون من بیشتر از درون می‌سوزم. بیشتر نگران می‌شم. بیشتر می‌ترسم. بیشتر دلم می‌خواد گریه کنم. جالبه که هر کس سر راهم سبز می‌شه گلایه می‌کنه که کسی نیست درکش کنه، من ولی گلایه می‌کنم از درک شدنِ زیاد. الان به هر کسی بگم بهم می‌خنده که این مسئله رفته رو مخم ولی من واقعا نیاز دارم یه تایمی رو فقط گریه کنم و کسی ازم نپرسه دختر دردت چیه.

خدایا دلم داره می‌ترکه، دیگه نمی‌تونم. روزها یکی یکی جلوی چشمم مسابقه گذاشتن و هر کدوم یکی از یکی مزخرف‌تر! دلم می‌خواد ساعت‌ها بخوابم و بعد که بیدار شدم هیچ کاری انجام ندم. دلم می‌خواد تموم شه فقط. با هر نتیجه‌ای! دیگه واقعا نتیجه برام مهم نیست. حتی انجام وظیفه هم برام مهم نیست چون دیگه کشش ندارم. دیگه حالم داره به هم می‌خوره. این اشک لعنتی هم که همه جا شده گاو پیشونی سفید! از اتاق نمی‌تونم بزنم بیرون چون قیافم تابلوعه و حوصله‌ی توضیح ندارم‌. چرا با آدمی که دلش می‌خواد گریه کنه عادی برخورد نمی‌کنید؟ چرا حتما باید یه کاری کنید ناراحتیش برطرف شه؟ تو رو خدا انقدر مهربون نباشید. اصلا بذارید غلت بزنه تو غم. فقط ولش کنید به حال خودش. کنارش باشید اما هیچی نگید.

 

امشب از اون شباست که خدایا! بگذره فقط.....

دو ساعت دیگه از حرفایی که زدم پشیمون میشم ولی مهم نیست، در حال حاضر هیچی مهم نیست!


یک روایت کاملا واقعی!

همه چیز بعد از 'روی ماه خداوند را ببوس' شروع شد. منتظر وقوع اتفاقی بودم اما دقیقا نمی‌دانستم چه اتفاقی. منتظر حرفی بودم اما حتی نمی‌دانستم از جانب چه کسی. دست‌هایی جفت‌ پاهایم را سفت گرفت و کشید. کشید و کشید تا رسیدم به اعماق زمین. رسیدم به یکی از گرم‌ترین نقطه‌‌های دنیا. از گرما داشتم می‌سوختم که ناگهان رها شدم. رها شدم و با هر نفس، بالاتر رفتم. مثل کتابی که صفحه به صفحه آن را ورق بزنم، صفحه به صفحه از زمین فاصله می‌گرفتم و به آسمان نزدیک‌تر می‌شدم. هر صفحه حکایتی برای روایت کردن داشت. هر صفحه پر بود از داستان‌های خلقت و جزئیات بی‌نظیرش. شکوهِ پرواز و روایت‌هایی که مثل یک سریال پرماجرا و طولانی در مقابلم به نمایش گذاشته شده بود بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد. انگار که پرده‌های غیب همه کنار رفته باشند. انگار که همه‌ی رازها برملا شده باشند. حقیقتی من را در آغوش کشیده بود و هر مقدار که اوج می‌گرفتم، بیشتر در وجودش محو می‌شدم. صدایی اما نمی‌شنیدم. این همه اتفاق در مقابلم رخ می‌داد؛ قطره‌ها به هم می‌رسیدند و دریاها را می‌ساختند، سنگ‌ها یکی یکی روی هم سوار می‌شدند و به شکل کوه‌ها در می‌آمدند، دانه‌ها قد می‌کشیدند و زمین‌ را سبز می‌کردند، آب‌ها به آسمان باز می‌گشتند و بیابان را ترک می‌کردند، حیوانات هر کدام از قطعه‌ای به قطعه‌ای دیگر کوچ می‌کردند، این همه اتفاق در حال رخ دادن بود اما دریغ از زیرترین صدایی که به گوش برسد. انگار همه مامور به سکوت شده بودند. انگار قبل از شروع کار کسی بهشان گوشزد کرده بود که کارتان را بی‌منت انجام دهید و حضورتان را به رخ نکشید. همه به گفته‌هایی که در ضمیرشان دیکته شده بود عمل می‌کردند من همچنان اوج می‌گرفتم. می‌خواستم چیزی بگویم، سوالی بپرسم، اما همه مشغول بودند و احساس می‌کردم حتی خود من هم اجازه‌ی حرف زدن ندارم. در تقلای سخن گفتن و جستجوی راهی بودم که سکوت بالاخره زبان باز کرد. صدا از درون خودم شنیده می‌شد اما گوینده من نبودم. سنجیده و آرام پرسید: اصلا خدایی هست؟ مبهوت نقش‌های مقابل بودم و همچنان سرگرم ارتفاع گرفتن از زمین که به درون خود رجوع کردم و گفتم: هست! (:

.

.

.

[فَبِأَی آلاءِ رَبّکُما تُکَذِّبان]

 

+والله که او همواره دست اندر کار امری‌ست..


و نگاهت که جهان است و جهان در نگهت..

و من همچنان مجهول ماندم تا در سر‌انجامِ این معادله، این تو باشی که قیمتِ عشقِ مرا با موازی‌ترین خطِ جنون تعیین کنی..
.
این یادداشت قدیمی‌ست و بعد از "افسانه‌ی چشم‌هایت" خودش را به من یادآوری کرد. مدت‌ها بود دلتنگِ حکایت‌های این چنینی بودم. شما هم در اولین فرصت چشم‌ها را ببندید و پای صحبتش بنشینید. امشب که حدود دو ساعتی فرصت حرف زدن داشتیم، بخشی را به این گفت و سخن‌ها اختصاص دادیم. گفتم دلم تنگ شده. برای شورِ بعضی احساسات قدیمی. برای زمانی که هنوز واقعیت‌ها زورشان به تمناهای من نرسیده بود و به خیال خودم همه چیز همانطور می‌شود که من آرزو دارم. رسیدیم به پروسه‌ی نگاه؛ گفتم 'نگاه' خیلی مهم است، از نگاه غافل نشو. هر زمان که تردید به سراغت آمد به نگاه‌ رجوع کن. همیشه حرف‌هایی برای گفتن دارد. هر وقت احساس سرما کردی تو را در آغوش می‌کشد و گرم می‌کند. هر وقت احساس سکون کردی در مرکز قلبت می‌نشیند و زلزله‌ای خواستنی به راه می‌اندازد. هر وقت احساس تنهایی کردی، فریاد می‌زند که نگران نباش، من اینجا هستم. 'نگاه' خیلی عزیز است، هوایش را داشته باش.