۱۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

ممنون که انقدر دوست داشتنی هستی (:

بهت حسودیم میشه و طبعا غبطه می‌خورم به احوالت. همیشه توکل توی دلت حرف اول رو می‌زنه‌. توی هر طوفانی که میاد سمتمون اول از همه از آرامش یه سپر بزرگ می‌سازی و بعد می‌گردی دنبال راه حل. غصه؟ حقیقتا قلبِ بزرگی داری و غصه‌ی دنیا توی اون جایی نداره. دلگیر؟ هیچ وقت یادم نمیاد از کسی دلگیر شده باشی، اگر هم شده باشی به خدا قسم که ناراحتیت خورشیدِ روز بعد رو ندیده. مهم‌تر از همه، ارزش قائلی برای آدم‌ها. اگر چه که بحث و شوخی و اختلاف نظرهای زیادی داریم با هم، اما با همه‌ی این‌ها به راستی و درستیِ حقایقِ قلبت ایمان دارم.

این حرف‌ها رو چند وقت پیش هم سربسته بهت گفتم، ولی نمی‌دونم چرا در برابر تو یه ضعفِ عجیبی توی صحبت کردن دارم که به خاطر همون ازت خواهش کردم بعدا چیزی به روم نیاری، و نیاوردی هم.

توقعم از آدم‌ها رو بردی بالا، هر کسی که سر راهم سبز می‌شه رو اول از همه با تو مقایسه‌ می‌کنم؛ ببینم مثل تو قلبِ مهربونی داره یا نه. مثل تو صبوره و مدام دنبال راه‌های رسیدن به خدا می‌گرده یا نه. تا الان کسی نبوده که توان رقابت با صفت‌های خوبت رو داشته باشه.

چند ماه پیش ثابت کردی که واقعا تسلیمی در برابر اونچه که خدا برات مقدر می‌کنه، همینطور امروز! که هر لحظه دلم می‌خواست بغلت کنم و دستت رو ببوسم و چشم‌های سرخت رو نوازش کنم، اما مثل همیشه یه خجالت مسخره جلوم رو گرفت، ولی یه روز بالاخره باهاش مقابله می‌کنم و نمی‌ذارم حسرت این محبت به دلم بمونه..


بیچاره آن که شما را ندارد..

یک سالی میشود که نقاشی 'غریب در وطن' را به دیوار اتاق آویزان کرده‌ام و از همان زمان تا به الان بیشتر به شما فکر می‌کنم. اینکه گاهی در وسط سر شلوغی‌ها و تنهایی‌هایم زیر لب تکرار می‌کنم عزیزم حسن! یعنی نگاه می‌کنید و می‌شنوید. اصل ماجرا ولی از زمانی شروع شد که شنیدم اباعبدالله فرموده بیچاره آن که برادری مثل حسن ندارد. از همان زمان، ذکرِ یا حسن در قلبم رشد کرد و یاد شما همیشه در خاطرم ماند. ولی خودمانی بخواهم بگویم، شما همان رفیقی هستید که آرام و مهربان است و همیشه از دور هوای هوادارش را دارد. نمی‌دانم چه سری‌ست که وقتی به شما می‌رسم، سر و صداهایم فروکش می‌کند و فقط دلم می‌خواهد به تماشایتان بنشینم. امشب در وسط مراسم، در اوج شادی‌های عاشقان شما، دوست داشتم گوشه‌ای بنشینم و با ذکرِ 'عزیزم حسن' دم بگیرم، تا خودِ سحر..

 

+می‌گویند دنیا زندانِ مومن است. اگر این احساس زندانی بودن ذره‌ای با مومن بودن ما ارتباط دارد، لطف کنید و هوای این زندانیِ کوچکتان را داشته باشید..

 

++فردا سرود آقای مهربون را برای بچه‌ها پخش کنید، مطمئنم شادی‌اش به جانشان می‌نشیند.. (:


این الطالب..؟

زمان داعش یادمه مامان می‌گفت تا قبل از این از خدا بی‌خبرها باورم نمی‌شد که یه عده تو روز عاشورا چه جنایت‌هایی کردن، یعنی واقعا تونستن خیلی راحت سر ببرن و آدم بکشن؟ اما بعد دید همین آدمی‌زادی که گاهی می‌تونه مهربان‌ترین باشه در نوع خودش، در مقابل می‌تونه کریه‌ترین صفات رو با خودش حمل کنه و گله‌ای هم از این بابت نداشته باشه. پس جنایت‌های انسان‌ها رو باور کرد. هممون در نهایت باور کردیم. حتی میشه گفت بهش عادت کردیم. اما ای کاش به غمش عادت نکنیم. ای کاش این بغض تا ابد بیخ گلومون بمونه و هر روز ازمون حساب پس بگیره. انگار این کمتر تقاصیه که می‌تونیم پس بدیم.

چه صبری داری خدا! قربونت برم یکم بیا پایین‌تر، بیا بغلمون کن، بیا و سند آزادی همه‌‌ی آدم‌ها رو بذار کف دست خودشون. چند روزِ سیاهِ دیگه باید طلوع کنه تا برسیم به جاهای خوب قصه؟ کی قراره دنیا چشمش به جمال صاحبش روشن بشه؟ این الطالب بدم المظلوم؟


اولین روزِ شبیه‌ساز

این یادداشت‌های روزانه بهم کمک می‌کنه حس زنده بودن و ادامه دادن رو فراموش نکنم. کی بود روز اول گفت از هر چیزی فاصله بگیر؟ اشتباه گفتی بزرگوار! از همون اول نباید رها می‌کردم نوشتن رو. نوشتن از دم دستی‌ترین مسائل روزانه رو هم دوست دارم حتی. آخه می‌دونی، این حس رو به آدم القا می‌کنه که انگار داره با یه نفر صحبت می‌کنه و یه شنونده‌ی صبور مقابلش نشسته که گلایه‌ای نداره از پرحرفی‌هاش. و خب منم که به شدت معتقد به معجزه‌ی حرف زدنم، پس همیشه مشتاقِ این حس خوب هستم.

 

امروز تا قبل از ساعت یک ظهر که تصمیم بگیرم بخوابم همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. با 'سین' هوای بارونیِ امروز رو از آموزشگاه تا خونه نفس کشیدیم و انقدر صدای بارون خواستنی و عزیز بود که دلم نمی‌خواست مسیر تموم بشه. اما در نهایت زورِ این نفسِ سرکش به اراده‌ی این روزهام چربید و تا اذان مغرب خوابیدم‌. تا قبل از اینکه بخوابم همه چیز خوب پیش می‌رفت چون آزمونم رو خراب کردم ولی با امیدواری! چقدر تناقض‌های زندگیم زیاد شده، صبر کن الان توضیح می‌دم. ببین آزمونم خراب شد چون دوباره جوگیر شدم و رفتم سراغ سوالاتی که از خوندنشون زمان زیادی گذشته بود، در صورتی که اگه طبق برنامه این مدت مباحث رو مرور کنم، آزمون‌های بعدی خوب پیش میرن. ترس مامان دقیقا وقتی شروع میشه که من ناامید می‌شم و دست می‌کشم از تلاش کردن، امروز ولی وقتی این حرف‌ها رو بهش گفتم گفت خب خداروشکر! همین که تو دلت آرومه و امیدواری، منم آرومم. بابا که کلا ورود نمی‌کنه به این مسئله و مرتب می‌گه تو مامور به انجام وظیفه‌ای و مسئولیتی در برابر نتیجه‌ش نداری. کاش بیشتر باور می‌کردم این حرف رو..

 

 

 

+امروز میلی به گریه نداشتیم آقای شجریان! یه روز دیگه دردهامون رو زیر باران گریه می‌کنیم. 


چشم و دلت روشن طهماسبی (:

قطعه‌ی "گلوبند" حقیقتا قطعه‌ی شاد و خفنی‌ه و از همین‌ جا می‌گم دمت گرم طهماسبی! اضافه‌ش کردم به پوشه‌ی بقیه‌ی آهنگ‌هات که بر خلاف این یکی هر کدوم تیری‌ در قلب‌اند و مشتی خار در پا.

انقدر که صدای تو همیشه یه غمِ عمیق رو با خودش حمل می‌کنه من حتی با قطعه‌ی جدیدت هم بغضی می‌شم گاهی. این قضیه جدید نیست ولی، قبلا هم پیش اومده برام که با آهنگ‌های شاد غمگین بشم. می‌دونی، انگار آدم یادش می‌افته که اوکی! الان همه چیز خوب و عالیه، ولی می‌تونست خیلی از این عالی‌تر باشه! این حس رو اون زمان که عقد 'ف' به هم خورد بهتر فهمیدم. که همه چیز تموم شد اما ما دورش رو گرفته بودیم و ادای شاد بودن رو درمی‌آوردیم و اون هم طبعا می‌خندید، اما اون شادی خیلی نقص داشت؛ پر بود از جای خالی. و قسم می‌خورم که صداهای توی سرش رو می‌شنیدم؛ که دوست داشت یه نفر دیگه هم تو اون شادی‌ها همراه باشه..

اصلا به نظرم باید هوای آدم‌ها رو تو موقع خوشی‌ها بیشتر داشته باشیم، موقع غم و ناراحتی که همه چیز عیانه!

 

 

+یارش به شکوهِ آبادانه..... (:


یهویی دلم گرفت واست

سال‌های زیادی‌ گذشته و هر روز بیشتر دلم برایت تنگ می‌شود. آن زمان که رفتی پنج سال داشتم. تو در نگاه بزرگ‌ترها همیشه انسانِ عزیز و محترمی بودی و هستی و هنوز هم وقتی صحبت تو می‌شود قند در دلم آب می‌شود و همچنان حسرتِ نبودنت آزارم می‌دهد. در همان چهار یا پنج سالگی که کلاس قرآن می‌رفتم و یاد گرفته بودم آیه‌های کوچک قرآن را با اشاره بیان کنم، ذوق می‌کردی و هنوز لبخندهایت در خاطرم مانده. آن روزهای آخر که گوشه‌ای از خانه نشسته بودی و آن تصادف لعنتی تو را ضعیف و رنجور کرده بود، مدام با من شوخی می‌کردی و می‌گفتی صبر کن حالم خوب بشه، برات دو تا سوسک می‌گیرم. منظورت سک‌سک بود و من همچنان چشم‌انتظار اون دو تا سوسک هستم. آن زمان درگیر ساخت و ساز خانه‌ی جدید بودید، خانه‌ای که هیچ‌وقت به پایان رسیدنش را ندیدی، خانه‌ای که سال‌هاست شده محل دوستی‌ها و شادی‌های ما. همان موقع با امیررضا دعوایم شده بود که اتاق بزرگ‌تر باید برای من باشد چون من بزرگ‌ترم و تو از ما درباره‌ی رنگِ اتاق‌هایمان می‌پرسیدی. آخر سر ما به اتاق‌هایمان رسیدیم، اما در نبود تو همه‌ی دیوارها تنها یک رنگ گرفتند. سال‌ها بعد که نوه‌های جدید به دنیا اومدند، هربار که قد کشیدند و در خانه‌ی تو دور هم جمع شدیم، خودم را از آن‌ها خوش‌شانس‌تر می‌دانستم، چرا که هر چند کم، اما تو را دیدم و مهربانی‌های تو را در دلم جمع کردم. دیروز که به ملاقاتت آمدم و چشمم به سنگ مزارت افتاد، طوفان دلتنگی‌هایم آرام شد و جایش را به آرامشِ حضورِ اباعبدالله داد. بنده‌ی خوبِ خدا بودی که تا همیشه این نوشته همراهت هست:

شکر خدا را که در پناهِ حسینم

عالم از این خوب‌تر پناه ندارد

 

 

دلم برات تنگ شده باباجی! خیلی زیاد....

ای کاش به خوابم می‌اومدی لااقل..


حکایت دست‌ها شنیدنی‌تر است

مغزم پر است از جنگ‌هایی که هیچ کس جز خودم را زخمی نکرده تا به حال. قلبم شده یک سالن خیلی بزرگ که با هیچ جمعیتی پر نمیشود و همیشه یک گوشه‌ی سالن، سایه‌ی تنهایی از آفتابِ تابستانِ اهواز هم بیشتر چشم را اذیت می‌کند. ذوقِ حرف زدن از این زبان گرفته شده؛ مثل آدمی که یک عمر در انتظار بهار، زندگی را می‌گذراند و آنقدر بهاری از راه نمی‌رسد تا بالاخره ذوقِ زندگی کردن را هم از دست می‌دهد. حنجره‌ی ساکتِ من شده احوال همان‌هایی که بارها خواستند درد را فریاد بزنند، اما صدایی از آن‌ها شنیده نشد. همان‌هایی که یا از شنیده‌شدن ترسیدند، یا دیگری سدی شد در مسیر اهداف و باورهایشان. پاهایم شده مثل پاهای 'دالِ' کوچک و دوست‌داشتنی‌ام. کم جان است و از قدم برداشتن می‌ترسد. با کوچک‌ترین تلخی‌ای خم می‌شود و با شیرین‌ترین هدف‌ها هم به سختی حرکت می‌کند. دست‌هایم؟ دست‌هایم همیشه پر بوده، اما همچنان از محبوب‌هایش خالی‌ است. از موسیقی‌هایی که مایل است تا همیشه با آن‌ها ضرب بگیرد، از نگاه‌هایی که دوست دارد با لطافت آن‌ها یکی بشود، از اشک‌هایی که جرئت نکرد تکان بخورد و آن‌ها را بچشد، از موهایی که آرزویش نیست و نابود شدن در آن‌ها بود، از نسیمی که گذرش سال تا سال به این شهر می‌افتد‌، از آغوشی که حتی رنگ سایه‌ی آن‌ را هم نمی‌داند، از نوشتنِ نامه‌های مدام برای کسی که مدام نیست، از رسیدن! این دست‌ها از وصال خالی‌ست و این خالی‌بودن او را در هر مسیری که شروع می‌کند، همیشه یک زمانی زمین می‌زند..


پایانی برای این مسخره‌بازی

برای یکی مثل من این همه تیتر نصفه و رها شده آزاردهنده‌ست. چه تیترهایی که توی نوت‌بوک به یادگار مونده، چه کارهای پراکنده و درهمی که باید تمام و کمال انجام می‌شدن و نشدن در نهایت. و چیزی که منزجرتر می‌کنه قضیه رو، اینه که یهو از این همه ناقص و کامل نبودن به نهایت کلافگی می‌رسم و بیخیال همه چیز می‌شم و همون کارهای گاهی رها و گاهی انجام شده رو به کل رها می‌کنم و دوباره برمی‌گردم سر جای اول!

من همونیم که همیشه منتظر شنبه‌هاست. منتظر ساعت‌های رند. منتظر این که فلان آهنگ تموم بشه، بعد. منتظر این که از فردا حتما صبح زود بیدار شم، بعد. منتظر این که این کوفتگیِ لعنتی کامل برطرف بشه، بعد. منتظر اینکه هر روز برم کتابخونه، بعد. الان که دیگه اول ساله، الان منتظر چی هستی؟ منتظر رها شدنم این بار. امروز دقیقا روزیه که باید دیگه منتظر بی‌خود گذشتن این لحظه‌های کوچیک نباشم. دیگه وقتی نمونده، چشمت خشک نشد از این انتظارهای الکی؟ سر سالی یه تکونی به افکارت بده، اینطوری ادامه بدی خسته‌تر می‌شی..

 

آدم گاهی چقدر مضحک خودش رو محدود می‌کنه!


اولین روز سال

ظهر با گریه مامان اومد بیدارم کرد. در عرض چند ثانیه تا چشم باز کردم و بیدار شدم و صدای گریه‌ی مامان که می‌پیچید توی گوشم، انقدر هنگ بودم که مغزم فرصت فکر کردن به هیچ احتمال سیاه یا سفیدی رو نداشت. گفت دانیال رو بستری کردن‌. گفت حالش خوب نیست. گفت تو دستگاهه. می‌گن کرونا گرفته. از اینجا به بعد دیگه حس می‌کردم دارم خواب می‌بینم. تصورِ اینکه اون طفل معصوم الان تو چه وضعیته ترسوند منو. سریع رفتم پیش بابا. مامان که فقط گریه می‌کرد گفتم شاید بابا بتونه درست بگه چی‌ شده. بابا هم دقیقا حال مامان رو داشت فقط گریه نمی‌کرد، و در نهایت همون حرف‌ها..

برخلاف تمام موقعیت‌های گذشته که خبر بستری شدن یا بیمار شدن یه نفر رو می‌شنیدم، این‌بار دلم مثل سیر و سرکه نجوشید. قبلا هم گفتم؛ این بچه برای من و حتی برای مامان و بابا یه طور عجیبی عزیزه، انقدر عزیزه که من حتی نمی‌تونم اجازه بدم احتمال بدی به ذهنم خطور کنه. پس آرومم، اما دلتنگشم. و به طرز معجزه آسایی قلبا اطمینان دارم که به زودی برمی‌گرده پیشمون و با خنده‌های شیرینش دوباره دل می‌بره از هممون..

 

+سعی می‌کنم مامان رو با خاطره‌ی بچگی خودم آروم کنم، که همیشه بابا و مامان با یه صمیمیت قشنگ و عجز در برابر خدا تعریف می‌کنن واسم. اینکه یه زمانی انقدر تب داشتم و حالم بد بود که دکترها کلا قطع امید کردن ازم، اما آیت‌الله طبرسی با حمدِ شفا و عنایت خدا من رو برگردوند به چرخه‌ی زندگی. ببین! خدا مهربون‌ترینه نسبت به بنده‌ش.. (:

++شما هم دعا کنید برای عزیزِ ما..