چند ساعتی مهمان من بودی و حقیقتا رسم مهمانداری رو خوب به جا آوردم. نشستم پای تمام حرفهات، چه اونهایی که بیان میکردی و چه اونهایی که خودم باید از توی نگاهت با توجه و ظرافت میخوندم. تو اون حین که چای مینوشیدی و سعی میکردی مکالمه رو به یه شکل خوب و موجه ادامه بدی شروع کردم به مرور گذشته. مثلا اولین باری که همهی تنم شده بود یه تیکه زغالِ نیمسوز و سعی میکرد نسوزه اما تو با هر بار دمیدن داغ بیشتری روی دلش گذاشتی. یا اون ساعتهایی که گونههام سرخ میشد و همزمان که تپش قلب اجازه نمیداد صدای اطرافیان رو واضح بشنوم، مجبور به توضیح بودم که چرا حالم اینطوریه، مریض شدم یا اتفاق بدی افتاده؟ مدام دنبال یکی از نشونههای گذشته توی لحظهی حاضر میگشتم، منتظر بودم دستم بلرزه، سرم سنگین بشه، نفسم بگیره و به تقلا بیفتم، اما نه! هیچ کدوم اتفاق نیفتاد. مثل یه رفیق قدیمی نشسته بودی مقابل من و با اشتیاق حرفهات رو دنبال میکردم. این بار دیگه خبری از جنگ و داد و فریاد نبود، قلب و عقل همدوش و همراه نشسته بودن گوشهای و با لبخندشون به من نیرو میدادن. خوشحال بودم که قلب به نفع عقل کشیده بود کنار و این صلح رو به من تقدیم کرده بودن.
قند رو از توی قندون برداشتی، یه جوری گلهای قالی رو دنبال میکردی که انگار از وسط همون گلها دنبال یه کلمهی جدید میگشتی. دوست داشتم بهت بگم خسته نکن خودت رو، حفظ این قصه نیاز به تلاش و تقلا نداره، همون زمان که ویرایش متن داستان تموم شد، مهر ابدیت نشست گوشهی صفحه و به همه چیز یه حقیقت فراموش نشدنی بخشید. تو نیاز نیست کار اضافهای انجام بدی، قلبت خواه ناخواه تو رو اون سمتی هدایت میکنه که باید.. زمان درست که برسه، خواه ناخواه دهان باز میکنی و حرفی رو میزنی که باید.. پس آروم باش و مقابل من خودِ واقعیت باش..
+چشم باز کردم، هیچ کس نبود، به جز نور آفتاب که در مقابلم دلبری میکرد..
دیدگاهها (۱)
پسر انسان
۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۳۱
خود واقعی...
پاسخ:
۲ ارديبهشت ۰۳، ۱۷:۵۱