۱۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

عزیزِ خواهر (:

فیزیک اتمی داشت حوصله‌م سر می‌برد و هر لحظه می‌خواستم رهاش کنم و دوباره مرورش رو موکول کنم به فردا، اما چشمم خورد به جلدِ قرمزِ شکلاتِ هیس که یهو سر و کله‌ش از زیر جزوه‌ها پیدا شد. حسین چند روز پیش قبل از اینکه بره بهبهان برام خریده بود و گذاشته بود روی میز و من کلا فراموش کرده بودم. این بچه واقعا خیلی مهربونه! و به واسطه‌ی هشت سال اختلافی که بینمون هست نمی‌تونم بزرگ شدنش رو باور کنم. هنوز برای من همون داداش کوچولوی تپلی‌ه که زهرای نه ساله با دیدن نیم متر قد و مادامی که هنوز حتی تلاشی برای نشستن نمی‌کرد، "خوش قد و بالای آجی" خطابش می‌کرد. (((((=

بعضی وقت‌ها واقعا حس می‌کنم از نظر احساسی از من قوی‌تره؛ من یه وقت‌هایی مثلا سکوت می‌کنم و می‌خندم فقط، ولی اون حتی با اون ژستِ مغرورِ پسرانه‌ای که به تازگی پیدا کرده یه سری چیزها رو راحت‌تر بیان می‌کنه.

قربونش برم دلم تنگ شد واسش! ولی همین رو نمی‌تونم الان زنگ بزنم و بهش بگم چون پررو می‌شه.. [نمونه‌ای از رابطه‌ی خواهر و برادری] ولی وقتی دیدمش حسابی بغلش می‌کنم. آخ که وقتی با اون دست و پاهای درازش میاد تو بغلم، اشکی می‌شم از اینکه چه زود قد کشیده و تا چند سال دیگه از منم بلندتر می‌شه. یا مثلا وقتی به تیپ خودش می‌رسه و جدیدا که یاد گرفته وقتی میره بیرون جلوی موهاش رو حالت‌دار می‌کنه، هر چی من بهش می‌گم عزیزم تو موهای لختی داری، به خدا همین‌طوری خیلی قشنگ‌تره، ولی گوش نمی‌ده که، منم البته همچنان از درون ذوق می‌کنم.

 

 

پسره‌ی بی‌تربیت! دلم واست تنگ شد. مخصوصا واسه یهویی از کوره در رفتن و دعوا کردنامون. حالا این مدت من سر به سر کی بذارم آخه؟ امروز هیچ‌ کس هر ده دقیقه یه بار در اتاقم رو باز نکرد و هی نگفت آجی فلان آجی بهمان. ولی بازم اینا رو بهت نمی‌گم چون پررو می‌شی..

 

+ مامان این‌جور وقتا می‌گه: نه با تو خوشم نه بی تو می‌گیرم جا ((:


چنان کن سرانجامِ ما را..

شاید اگه یادآور باد صبا رو نمی‌دیدم که نوشته بود دوازده ساعت و سه دقیقه‌‌ی دیگه سال جدید به آدم‌ها تحویل داده می‌شه، کلا یادم می‌رفت که بالاخره شرِ هزار و چهارصد و دو داره از سرم کنده می‌شه. جزو سخت‌ترین سال‌های من بود آخه، نیمه‌ی دومش مخصوصا! احتمالا برای هر کسی که بخوام تعریف کنم می‌گه آره خب! کنکوری بودن سخته و این داستان‌ها، ولی همه‌ی سختی‌هاش صرفا تو یه گوشه نشستن و درس خوندن خلاصه نمی‌شه متاسفانه. حتی با یه عالمه نگرانی و استرس و کابوس و بی‌خوابی هم نمی‌شه توجیهش کرد، سخت بود چون واقعا انگار هیچ تعلقی بهش نداشتم، اما باید ازش می‌گذشتم، و خب چند قدم دیگه نمونده تا لحظه‌ای که راهش رو از زمین جدا کنه و بره جا خوش کنه لا به لای بقیه‌ی تاریخ. [فکر نکن که فراموش‌کارم، البته که لحظه‌های خوش هم داشتم امسال، لحظه‌هایی که اون‌ها رو با هیچ‌ چیزی تو هیچ دنیایی عوض نمی‌کنم، اما غالب روزها سخت بودن و خودت هم خوب خبر داری..]

 

 

پارسال تو دقیقه‌های آخر سال تنها بودم که ریحانه از بیمارستان خودش رو رسوند پیشم. البته که اون موقع هم باز تغییر خاصی رخ نداد، من توی بالکن سال رو تحویل کردم و اون توی پذیرایی. بعد هم انگار که یه روز عادی مثل بقیه‌ی روزهای سال باشه، نشستیم و "مدرسه‌ی خیر و شر" رو نگاه کردیم. بعد هم طبعا خوابیدیم.

امسال از پارسال هم هیجان‌انگیز‌تره! سفره ننداختیم هنوز، خودم که تازه یکم سرحال شدم، مامان و بابا این بار مریض شدن، حسین هم که رفته بهبهان، ماه رمضون هم که هست، دو روزی هم میشه که درس نخوندم پس منطقا بعد از تحویل سال خبری از خواب نیست و باید این عقب‌موندگی‌های لعنتی رو جبران کنم.

 

+نیمه‌ی دوم امسال یه کابوس بود رسما. یه جوری ورق بزن آینده رو که نیمه‌ی دوم امسال یه نفس راحت بکشم من..

++شدم یه ربات که فرصتی برای تحلیل احساساتش نداره، باید خیلی زودتر این پوستین ربات رو تنم جدا کنم.

+++اصلا باید امشب همه چی رو رها کنم و بزنم بیرون، یه قول و قرارهایی ببندیم این لحظه‌های آخری (:

++++دلم برای شنیدن تیتراژ سریال "دارا و ندار" از تلویزیون تنگ شد ((((=


به یاد خردادِ هزار و چهارصد و دو

طی حرکتی ناگهانی یه سر به تلگرام زدم. دلم واسه چنل کوچولو و جمع و جورم تنگ شده بود. هر چقدر هم که اینجا کسی کسی رو نمی‌شناسه و میشه راحت حرف زد، اونجا رو ولی بیشتر دوست دارم. آدم‌های اونجا امین‌ترین های من هستن، و کاملا آشنا با حالات روحیم. با خوندن نوشته‌های یک سال اخیر یه بار دیگه از اول ایستادم و به خودم نگاه کردم، اینکه چه موقع چه کاری کردم، چی باعث شد که اون کار رو انجام بدم، و اینکه بعد از اکثر تصمیماتم یه بلوغِ جالبی سر از مغزم درآورده و هنوز هم در حال قد کشیدنه، و خب آثار و شواهد یه جوریه که انگار این بزرگ‌شدن‌ها ته نداره..

اما این وسط دلم واسه یه چیزی خیلی تنگ شد؛ اون زمانی که ارتباطِ من با تو عمیق‌تر بود، احساس نزدیکی به تو همه‌ی وجودم رو پر کرده بود و آرامشِ حضورت همه جا همراهم بود، دقیقا همون زمانی که فقط یه قدم کوچیک باهات فاصله داشتم، یهو همه چیز به هم پیچید و این وسط منم خودم رو گم کردم دوباره. اون لطفی که به من کردی رو یادته؟ من اون لطف تو رو جز به مامان و بابا و عده‌ی کمی از آدم‌هایی که می‌فهمن چی می‌گم نگفتم، درسته من خراب کردم این آخر کاری، کج رفتم گاهی، حتی چشمم رو بستم روی یه سری از چیزها، ولی اطمینان دارم که باز مرام خرج می‌کنی و رفاقت رو تموم می‌کنی‌‌ در حقم.. (:

عزیزِ من! همیشه‌ی خدا قلبِ من در حال انفجاره از این محبتِ بی‌بدیلی که واقعا نمی‌تونم بیانش کنم گاهی، فقط می‌تونم‌ محکم بغلش کنم و اجازه ندم هیچ کس جرئت کنه اون رو از من دور کنه.


بهتر از این نمی‌تونست بشه!

مادامی که داشتم تو تب می‌سوختم، 'حلما' کف دستم نقاشی می‌کشید و 'کاف' خواهرانه اشک‌هام رو پاک می‌کرد‌. اون لحظه واقعا حس کمبود یه خواهر توی زندگیم رو لمس کردم که خداروشکر کاف اون جای خالی رو پر کرده برام، به خوبی، به زیباترین شکل..

یه حس مزخرفی بهم میگه اگه امروز قرار نبود 'کاف' بیاد پیشم من اصلا مریض نمی‌شدم، انگار مخصوصا، از اولِ دنیا، این ضدِ حال که همیشه بخوره تو ذوقِ آدم و برنامه‌هاش زیر و رو بشه آوار شده رو سر من. ولی این فقط یه حسه و بیشتر از این نباید بهش بها بدم چون به شدت بدبین می‌شم و این بدبینی در حال حاضر سمه برام.

امشب 'دانیال' هم تب داشت، انقدر غصه‌ی اونو خوردم و حالم گرفته شد که خودمم مبتلا شدم به این تب و لرزِ بی موقع! بیا امیدوار باشیم دلیلش این بوده (: و من تا فردا سر حال می‌شم و مجبور نیستم برای نمی‌دونم چندمین بار دوره‌ی نقاهت رو بگذرونم. امسال چند بار این مدلی شدم واقعا؟ حسابش از دستم در رفته..

هیچی دیگه! کتابخونه هم کلا کنسله فعلا، بیا سعی کن گریه نکنی زهرا....

 

+حقیقتا سیستم ایمنی‌م به سست‌ترین عناصر جهان بنده.

++انقدر واسه دانیال حمدِ شفا خوندم که حالا خودم حمدِ شفا لازم شدم، اشتباهی سه تا توحید هم باهاش نخونم صلوات....[فعلا کار دارم آخه، وگرنه مرگ که زیباست!]

 


در مسیرِ پیام‌های خوب..

مرحله‌ی آهنگ‌ خوندن روی پل هوایی هم با موفقیت انجام شد. (:

یه احساس رهایی خوشایندی دارم امروز، معمولا شنبه‌ها بعد از کلاس حالم خوبه، امروز ولی فرق می‌کنه، آقای کاف به زبونِ بی زبونی بهم حالی کرد که باباجان! موقعیت رو تحلیل نکن، فقط و فقط روی کاری که باید و وظیفته انجام بدی تمرکز کن. خب باید بگم که پیامِ آقای کاف هم با موفقیت دریافت شد. (:

برم خونه خودمو برای حضورِ پایه‌ترین آناناس‌های دنیا آماده کنم که قراره خوش بگذره بهمون. آناناس‌های عزیز، پیام اومدتون با تمام وجود دریافت شد. (:

اما عزیزترین! پیام شما که خیلی وقته به قلبِ ما مهر و موم شده، دیروز ولی حضور شما بیشتر از همیشه به این جانِ خسته توان بخشید. الحمدالله که هستید و شکر که به ما نگاه می‌کنید. (:

 

 

 

+ من جز تو پناهی ندارم ها.. [نوشتم که یادم بمونه :)]


باشه بهش می‌گم..

از این که در دیدِ دیگران یه دخترِ خوب با کلی صفتِ خوبِ دیگه به نظر میام خوشم نمیاد. چون نتیجه این میشه که هر کی از راه می‌رسه در راه تربیت بچه‌ش از من کمک می‌خواد. ولی یکی نیست بهشون بگه بابا بنده‌های خدا! اشتباه می‌کنید.. انقدر پافشاری نکنید روی عقایدتون، اجازه ندید با سختگیری‌های شما ساده‌ترین تجربه‌ها براشون بشه عقده. موثرترین راه اینه که دستش رو بذاری تو دستِ اون بالایی.. اون موقع دیگه هر چقدر هم کج بره گاهی، تهش برمی‌گرده به درست‌ترین نقطه. خلاصه‌ی حرفم اینه که فکر نکنید هر کس که چادر پوشید آدمِ درستیه. هر کس که مجلس روضه‌ش ترک نشد لزوما آدمِ محکمی نیست. هر کس که سفر اربعینش قضا نشد دلیل نمیشه عشقش هم حقیقی باشه. و خیلی دیگه از این آدم‌ها که کم نیستند..

حالا نه که بخوام کلا خودمو بکشم کنار از این پروسه‌ی تاثیرگزاری‌های مثبت، ولی خب یه سری چیزها حقیقته؛ مثلا اینکه آدم تا وقتی که درست و حسابی خودش رو نساخته و هنوز استخون‌بندیِ اعتقاداتش محکم نشده، چطوری می‌تونه دیگران رو به درستی متقاعد کنه که باهاش هم‌مسیر بشن؟

 

[دلم می‌خواد فریاد بزنم: من رو معاف کنید لطفا!]

 

+ یه طوری از هم‌صحبتی با آدم‌ها فرار می‌کنم که بیا و ببین! خودم هم قبول دارم که قبلا خیلی لطیف‌تر برخورد می‌کردم با آدم‌ها، باید کم‌کم برگردم به تنظیماتِ قدیم. دوست ندارم این مدلی ادامه دادن رو..

 

++ این روزها از هر دری صحبت می‌کنم و خیلی‌ از حرف‌ها در حال حاضر حتی اولویت دهم هم نیستن برام، ولی آرومم می‌کنه، ذهنم رو خلوت می‌کنه از کلی مسئله‌ی ریز و درشت. ولی بدِ ماجرا این‌جاست که مثل قبل سفت و سخت تلاش نمی‌کنم. کاش اراده کنم و برم کتابخونه دوباره...[بغضِ فراوان]


به زیرِ ذره‌بینِ عشق، یکی نشست و دود شد.

دلِ من هر بار با شنیدن قطعه‌ی 'ذره‌بین' از نو می‌سوزد و دود می‌شود و امان از این دود! اولین بار که گوشش دادم، نیمه‌های شب بود. هندزفری را گذاشتم برداشتم و صدا را زیاد کردم و چشم‌هایم را بستم و فقط گوش دادم. به اندازه‌ی سه دقیقه و سی و هشت ثانیه هر صدایی که در سرم بود را ساکت کردم و هر احساسی که در دلم بود را سرکوب کردم و فقط گوش دادم. دوباره و سه‌باره و حتی ده‌باره از نو نشستم پای حرف‌هایش. بعد که تا حدودی محتوای آهنگ وجودم را پر کرد، هندزفری را درآوردم. شدم شبیه به زمان‌هایی که بعد از دیدنِ یک رویای کاملا واقعی از خواب می‌پرم و احساسِ آن رویا تا مدت‌ها دست از سرم برنمی‌دارد؛ از آن رویاهایی که گاهی خنده می‌نشاند بر لبم و گاهی هم قلبم را چنگ می‌زند. در آن نیمه‌شبِ لعنتی احساس می‌کردم تازه بالغ شده‌ام. برای کاف که تعریف کردم می‌گفت خوب می‌فهمد این احساسِ طلبِ عشقِ حقیقی را.. حتی می‌گفت دلش برای این احساسِ پاک و زلال تنگ شده؛ او دلتنگ بود و من با هر چه لطافت که در وجودم سراغ داشتم به استقبالش رفته بودم، انگار که مهمان عزیزی بعد از مدت‌ها از راه دوری آمده باشد و من را لایق پذیرایی از خودش دیده باشد، مهمانی که قدمش مبارک است و حضورش سراسر برکت..

 


یکی که واسش مثل اسب ذوق کنی (:

ممنون که همیشه صدام رو می‌شنوی؛ مثل دیشب که حقیقتا سنگ تموم گذاشتی واسم. بهت گفتم دلم واسه عزیزای دلم تنگ شده، یه جوری شرایطو کنار هم چیدی که قراره یکیشون رو ببینم بالاخره..

هم‌صحبتِ خوب نعمته و خداروشکر که منم از این نعمتِ خوبِ تو سهمی دارم تو دنیا (:

 

+خیلی خوبه این دختررر.. بهش می‌گم وای آره بیا شب هم می‌برمت مناجات، گلزار شهدای اینجا خیلی باصفاست! میگه زهرا می‌خوای منو ببری گلزاااار؟ منو ببر لب کارون لعنتی... [با خنده‌ی فراوان]

 

++ به قولِ کاف: اینکه سر هر ماجرای خوبی که پیش میاد واسه همدیگه عین اسب ذوق می‌کنیم رو دوست دارم (:

 

+++ چه یادداشت بدون سانسوری شد..


دیوانه‌ترین‌ها

دلم واسه دخترعموها و پسرعمو تنگ شده؛ واسه دورهمی‌هامون، واسه اون شب‌هایی که تا صبح دابسمش پر می‌کردیم یا دیالوگ حفظ می‌کردیم و به قصد بازی می‌رفتیم جلوی دوربین. واسه اون عیدی که برای اولین بار نشستیم هری‌پاتر نگاه کردیم. یا اون شب‌‌هایی که به زور خودمونو تو ماشین عمو‌ جا می‌کردیم و تو شهر می‌چرخیدیم و آبروی خاندان پدری رو می‌بردیم. یا اون نیمه شبی که عین جن‌زده‌ها رفتیم نشستیم بالای درِ خونه‌ی عمه. و حتی اون روزهایی که تا لنگ ظهر می‌خوابیدیم و هیچ نیرویی نمی‌تونست تکونمون بده. حتی دلم واسه اون شبِ لعنتی هم تنگ شده، شبی که تا صبح بیدار بودم و خودِ بیداری شده بود کابوسم، ولی باز هم تنها نبودم و اون‌ها بودن. حقیقتا مشتاقم یه بار دیگه اتوبان تهران-قم رو با نهایتِ دیوونگی‌هامون پشت سر بذاریم. یا هم دوباره بریم بوستان علوی و یه کنسرت دیگه تو چرخ و فلک برگزار کنیم. یا بریم بچرخیم تو بازار‌های قم، انقدر خرید کنیم تا بالاخره این کارتِ لامصب ته بکشه، بعد هم یه دور شوی لباس بذاریم و ذوق کنیم از خریدهامون.

بیشتر از همه دلم برای شبی تنگ شده که حرف زدیم، تا صبح..

 

[مهم اینه آدم کنار کسایی باشه که کنار اون‌ها خودِ واقعیشه، حالا می‌خواد کنار اون‌ها دیوونه‌ترین باشه، یا اصلا عاقل‌ترین، شاید هم عاشق‌ترین.. :) ]

 

+دومین عیدیه که خونه‌نشینم و محروم از این خاطره‌های خوب، همچنان هعی..!


هعی..

یه مدت یه چالش مسخره باب شده شده بود؛ چالش مانکن! در حال حاضر حس ‌میکنم دارم تو اون چالش لعنتی زندگی می‌کنم. انگار همه‌ چیز برای من متوقف شده، زندگی اما هنوز ادامه داره و مهم‌تر از همه زمان! که انگار هر چی تندتر از جلوی چشمم رد بشه، راحت‌تر اون کاپِ قهرمانی رو صاحب میشه.

تو اون چالشِ لعنتی چشمِ آدم می‌تونه پر اشک بشه، حتی ممکنه اشک‌ جاری بشه و پهنای صورت رو خیس کنه، حتی زیرِ چشم‌ها می‌تونه سیاه بشه و اضطراب می‌تونه همه‌ی سلول‌های تو رو تصاحب کنه، اما باز هم دهان اجازه‌ی حرف زدن نداره و با قورت‌دادنِ کلمه‌هایی که صف بستن برای شنیده‌شدن، خودش رو سرکوب می‌کنه.

می‌دونی، از اینکه همه چیز اون‌طوری نشه که آرزوش رو دارم خیلی می‌ترسم. چند ساله برای هر کاری که برنامه‌ریزی کردم، همه چیز تغییر کرده و هربار مجبور به پذیرش شرایط جدید شدم. نه که به ساعت و تصمیمِ خدا اعتماد نداشته باشم، اما دیگه وجودم توانِ تحمیلِ یه وضعیت جدید و پیش‌بینی نشده رو نداره، دلش می‌خواد به آرامش برسه یه مدت، به سکوت..

 

به نظرم این اضطراب‌ها طبیعیه، همچنین این اشک‌ها! پس چرا باید قایمشون کنم؟