مادامی که داشتم تو تب میسوختم، 'حلما' کف دستم نقاشی میکشید و 'کاف' خواهرانه اشکهام رو پاک میکرد. اون لحظه واقعا حس کمبود یه خواهر توی زندگیم رو لمس کردم که خداروشکر کاف اون جای خالی رو پر کرده برام، به خوبی، به زیباترین شکل..
یه حس مزخرفی بهم میگه اگه امروز قرار نبود 'کاف' بیاد پیشم من اصلا مریض نمیشدم، انگار مخصوصا، از اولِ دنیا، این ضدِ حال که همیشه بخوره تو ذوقِ آدم و برنامههاش زیر و رو بشه آوار شده رو سر من. ولی این فقط یه حسه و بیشتر از این نباید بهش بها بدم چون به شدت بدبین میشم و این بدبینی در حال حاضر سمه برام.
امشب 'دانیال' هم تب داشت، انقدر غصهی اونو خوردم و حالم گرفته شد که خودمم مبتلا شدم به این تب و لرزِ بی موقع! بیا امیدوار باشیم دلیلش این بوده (: و من تا فردا سر حال میشم و مجبور نیستم برای نمیدونم چندمین بار دورهی نقاهت رو بگذرونم. امسال چند بار این مدلی شدم واقعا؟ حسابش از دستم در رفته..
هیچی دیگه! کتابخونه هم کلا کنسله فعلا، بیا سعی کن گریه نکنی زهرا....
+حقیقتا سیستم ایمنیم به سستترین عناصر جهان بنده.
++انقدر واسه دانیال حمدِ شفا خوندم که حالا خودم حمدِ شفا لازم شدم، اشتباهی سه تا توحید هم باهاش نخونم صلوات....[فعلا کار دارم آخه، وگرنه مرگ که زیباست!]
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.