خوب ببین!
دیدی آدمها در واقعیت از تصورات ما مهربانتر هستند؟ دیدی حقیقتِ وجودیِ انسانها از پشت پیام و این فضای مصنوعی قابل لمس نیست؟ دیدی باید نترسید و افتاد در وسطِ گفت و گو؟ دیدی باید نترسید و سر را بالا گرفت و حرف زد؟ دیدی دقیقا وسط فیلم، فیلمنامه عوض شد و قصه از مسیری که فکرش را نمیکردی راهش را ادامه داد؟ دیدی باید بدیهیترین حرفها را هم به زبان آورد؟ دیدی گفتم این دنیا ارزش خفهخون گرفتن را ندارد؟ دیدی گفتم فوقش یک معذرت خواهی بدهکار میشوی اما بالاخره تکلیف روشن میشود؟ دیدی باید به آدمها تریبون داد تا بیایند و در مقابل تصورات غلطی که ما از آنها در ذهن داریم از خود دفاع کنند؟
بله عزیزِ من! همهی اینهایی که گفتی را دیدم و هر کدام به نوبهی خود در چشمانم فرو رفت. سعی میکنم در شبی که خیلی دور نیست بیشتر به دیدنیهایی که گفتی فکر کنم. قول نمیدهم اما، آخر همین دنیایی که گفتی ارزش خفهخون گرفتن را ندارد روزانه یک جوری از ما سواری میگیرد که آخر شبها رمقی برایمان نمیماند.
.
.
.
+دیدی یک گاو میتواند به پروانه بدل شود؟ برعکس آن را احتمالا بیشتر دیده باشی..(((((=
هشتگ درد و نفرین
هر وقت در زمین احساس تنهایی کردید و سینهتان به تنگ آمد به بنیآدمهایی فکر کنید که موش را پرستش میکنند و در برابر او سر به سجده میگذارند.
شب دارد به نیمههای پایانی خودش نزدیک میشود و من همچنان بیدارم. نه درس آخر را تمام میکنم، نه کتابِ تویی به جای همه را شروع میکنم، نه فیلمی نگاه میکنم، نه هیچ کار مثبت دیگری. اما حالم خوب است. چون هفتهی پیش دقیقا همان لحظهای که نیمکت را ترک کردم و از کلاس خارج شدم، یک احساسی شبیه به وا دادن آمد و زیر بغلم را گرفت و تا دم در همراهیام کرد. این وا دادن از خانوادهی رها شدن متولد شده و چیزی جز شادی و راحتی تا به اکنون نصیبم نکرده است.
باشه فهمیدم احوالت رو، حالا چرا انقدر خشک و یه مدلی که نمیدونم چه مدلیه حرف میزنی؟
در مودِ یک کارمندِ رسمیِ طناز به سر میبریم.
نه تو رو خدا حواست به کلمههای بیربطت هست؟ رد دادی انگار امشب..
آخر میل به رد دادن هم زیباییهای خودش را دارد. آدم را وادار به کارهایی میکند که به صلاح نیست اما عشقش به آن کار کشش دارد پس انجامش میدهد.
اینطوری که نمیشه، یا پاشو چند رکعت نماز بزن به کمر، یا هم این درس آخر رو تموم کن و بخواب. صبح اگه خواب بمونی این بار آقای کاف هر چی بگه باید لال بشی در برابرش چون اون موقع واقعا دیگه هیچ حقی با تو نیست.
خدا بزرگتر است! چشم! از جایمان تکان میخوریم و مشغول به یک فعالیت به درد بخور میشویم.
+اگر مقصود از خدا بزرگتر است را در این یادداشت شلم شوربا متوجه شدید یعنی شما انسان باهوش و باذوقی هستید.
++مایل به دریافت موسیقی از جانب خوانندگان این یادداشت به نیت توسعهی پلیلیست و این داستانها.
فاقد اهمیت
امروز یه گفت و گوی متفاوت در قالب چت داشتم. میگم متفاوت چون خیلی وقت بود خودم رو موظف به پاسخگویی در برابر کسی نمیدونستم، و خب واقعا هم تا حدودی اشتباه از من بود و مقصر بودم پس یه معذرت خواهی لازم بود. شاید اگه یکی دیگه به جای من این گفت و گو رو ادامه میداد یه طور دیگه برخورد میکرد، شاید ها مطمئن نیستم! ولی به هر حال وقتی ببینم اندازهی سر سوزنی تقصیر از منه عذرخواهی میکنم چون دوست ندارم دیگران فکر کنن کاری که کردم از عمد و از سر بیتوجهی و نادیده گرفتن یا خودمونیترش از سر بیشعوری بوده. امیدوارم زودتر رفع و رجوع بشه داستان. اما مسئلهی مهمتر خوشحالیم از بابت اتفاقیه که افتاد، گلایههایی که شد و حق و ناحقهایی که مطرح شد. خیلی وقت بود تو یه پیلهی سکوت فرو رفته بودم و خبری از این مدل تجربهها نبود. میگم تجربه چون واقعا اتفاق مهمی بود! اینکه وقتی اشتباهی رخ میده آدم اون رو بپذیره و از طرفی به دنبال حقِ حقیقیِ خودش باشه خیلی مهمه. اولش میترسیدم از حرف زدن اما مامان روحیهی غیرت رو در من بیدار کرد و انداختم وسط میدون. همیشه میگم؛ حقطلبی رو از مامان یاد گرفتم و توانایی در متقاعد کردن آدمها و جملهسازیها رو از بابا. اصن مرسی که هستید ((((=
+هر موقع بحث مطالبهی حق و حقوق میاد وسط یادم به دایی محسن میفته؛ توی صف پمپ بنزین بودیم که یه نفر اومد زرنگی کنه و یهو ماشینش رو آورد جلوی ماشین ما. دایی محسن پیاده شد و هر چی به مسئول پمپ بنزین گفت این آقا اومده جلوی من و داره حق من رو میخوره، آقای مسئول پمپ بنزین همش میگفت من چیکار کنم؟ خودت از حق خودت دفاع کن. دایی محسن هم خیلی شیک و مجلسی کارت سوخت اون آقای مثلا زرنگ رو از دستگاه کشید بیرون و انداخت رو زمین و گفت بفرما من از حق خودم دفاع کردم. آقای زرنگ در کسری از ثانیه سوار ماشین شد و کلا رفت که رفت. شاید اگه یکی دیگه بود، اصلا شاید اگه خودم توی اون موقعیت بودم میگفتم ولش کن بابا، یارو نمیفهمه چیکارش کنم. اما اون صحنه و اون اتفاق انقدر خفن و پر از تذکر بود که واقعا میشه یه سکانس سینمایی توپ ازش ساخت.
++ خلاصه که در هر زمان و هر مکان؛ هیهات من الذله!
+++خودم رو تا این لحظه برندهی گفت و گوی امروز میدونم چون من اشتباهم رو پذیرفتم و از موضع قبلی خودم جا به جا شدم. اما طرف صحبتم هنوز ابراز پشیمونی نکرده و فکر هم نکنم در تصمیمش فرجی حاصل بشه. پس ولش!
++++ولی خدا وکیلی! هر سنی که دارید، هر موقع که واقعا کوتاهی و تقصیر از شما بود، عذر خواهی کنید. به خدا که هیچی از ارزشها و غرورتون کم نمیشه، حتی به آپشنهاتون هم افزوده میشه یه چیزایی ((:
+++++خودم هم میدونم دلایلم قانعکننده نبود، ولی حداقل واقعی بود.
جایی در میان آدمها
بعضی روزمرگیها در ظاهر ساده و بدیهی به نظر میآیند اما دوست دارم دربارهی آنها حرف بزنم و خاطرهشان را تثبیت کنم. حتی خاطرهی بعضی از آدمهایی که ممکن است دیگر هیچوقت نبینمشان یا حتی اگر ببینمشان هم چهرهشان را به یاد نیاورم.
مثل آن دختری که چند دقیقه مانده به آزمون متوجه شد پاککنش را گم کرده و پاککن خودم را نصف کردم و به او دادم. یا آن جوانِ اسباببازی فروشی که خوشاخلاقیاش آدم را ترغیب به خریدهایی میکرد که واقعا نیازی به آنها نبود. یا آن مردِ سنگفروش که با حوصله عقیقِ کبود را قاب گرفت و سپس کیف زنجیرهایش را روی میز باز کرد و گفت دخترم بیا انتخاب کن. یا آن مسافری که در صف گیت ایستاده بود و دربارهی تاخیر پرواز از او سوال کردم و ابتدا گفت خبری ندارم و چند دقیقه بعد تا ته سالن آمد و پیدایم کرد و فهمیدم که بله! پرواز تاخیر دارد. یا آن رانندهی تاکسی که وظیفهاش نبود اما ما را دقیقا جلوی در بلوکی که سکونت داشتیم پیاده کرد. حتی آن مرد کتابفروش که با حوصله داشت برایم توضیح میداد چند ماهی میشود که آستان قدس دیگر کتابهای دعای منسوب به حرم را چاپ نمیکند. یا آن خانمی که از پشت سر صدایم زد و کتاب دعایی در دستم گذاشت و گفت قسمت بود این کتاب برسه به تو، آخر سر هم بغلم کرد و گفت برای دخترش که در صف پیوند است دعا کنم. یا آن خادمی که در چند متری ضریح با ما همکلام شد و از راههای رسیدن به معشوق گفت. یا آن زوجی که در صحن انقلاب نشسته بودند و سر بر شانهی هم گذاشته بودند و به دنبال تضمین آینده در پرچمِ سبز و مواجِ بالای گنبد بودند. یا محمدپارسای بیست ماهه که در سالن انتظار فرودگاه با ما رفیق شده بود و مدام حسین را بغل میکرد و میگفت داداشی دوست دارم. یا حتی..
تمام نمیشوند اما؛ نه آدمها، نه اتفاقهایشان..
جهانِ لاغر
در باب قطعهی جدید چاوشی همینقدر بگویم که من را برد به دههی هشتاد؛ آن زمان که بعد از ظهرها میرفتم در اتاقک گوشهی حیاط خانهی بابابزرگ و هدفون را برمیداشتم و آهنگها را یکی یکی پلی میکردم و همزمان با لپ تاپ هم بازی میکردم.
البته که امروز حرفهایش را بهتر میفهمم و وجودم بیشتر در هم میشکند. به حدی که یک دفعه به خودم میآیم و میبینم چندین دقیقه گذشته و حقیقتا کیام؟ چه کار دارم میکنم؟ قبلش مشغول چه کاری بودم؟
آخه مرد! یکم بیشتر رعایت کن. صدای تو برای من شده یک زنگ خطر که بلافاصله بعد از به صدا در آمدنش یک درِ بزرگ در مغزم باز میشود و دستم را میگیرد و با خود میبرد به قعرِ گذشته و خاطرات گوناگون.
[بیا ببر سرِ مرا
و حالِ این شکسته را
دوباره رو به راه کن]
+یادم به شهرزاد بازیهامون افتاد؛ یادته یه سیسِ علیدوستیِ خفن میگرفتیم و با بغض میگفتیم"خاطرهها که نمیمیرن، میمیرن؟" دیدی همهی اون دیالوگها دست و پا در آوردن و اومدن نشستن وسط زندگیمون؟
جانِ آجی (:
یه زمانی از نظر روحی خیلی شکننده شده بودم و با هر حرفی دلم میخواست بشینم یه گوشه و گریه کنم. ولی همون روزها یادمه آرامش رو توی وجود بهاره و ریحانه پیدا میکردم. از اولین روزی که این دو تا وروجک به دنیا اومدن من کنارشون بودم و شیطنتهای مدامشون و شیرین زبونیهاشون رو قدم به قدم دنبال کردم و هر بار که از شدت علاقه دیگه نمیدونستم چه بلایی سر خودم بیارم محکم بغلشون کردم و کلی قربون صدقهی فراوانِ دیگه..
تا امروز خیلیها من رو آجی صدا زدن، ولی آجی گفتن این دو تا یه جور دیگه حس خواهرانگی رو در من بیدار میکنه. شاید هم همهی این محبتها برمیگرده به سالها قبلتر که اصلا بهاره و ریحانه نبودن اما دایی به اندازهی بابا هوای من رو داشت و به خوبی میتونستم مهربونیهاش رو لمس کنم. ریشهی این محبت به هر جا که ختم میشه مایهی خوشحالیه..
از جهتهای دیگهی این محبت بخواب بگم؛ توی بازار رضا کلی گشتم و بالاخره دو تا عروسک دلبر برای دوتاشون پیدا کردم. از لحظهای که عروسکها رو خریدم، تا کل مسیری که رفتم حرم و بعد دوباره برگشتم هتل، تا حتی همین الان هی عروسک ها رو میذارم جلوی چشمم و قربون صدقشون میرم.. (:
+بالهی قشنگم(بهاره که ما همه بهش میگیم باله) اونجا که بودم تلفنی باهام صحبت کرد، میگفت آجی خوبی؟ رفتین پیش علیرضا؟ قربونش برم گیر کرده بود بین علیرضا و امیررضا و امام رضا. آخه وروجکم (((((=
++دلم غنج میره تا ببینمشون و عروسکهاشون رو بهشون بدم..
+++یادم باشه تو یه یادداشت دیگه دربارهی محمد پارسا که آخر سفر باهاش آشنا شدیم بنویسم.
بابالجواد راه ورودی به قلب توست..
زیارت کردم و به امید اینکه برسم به صحن قدس تا کنار یکی از گروههایی که اون جا جمع میشن و یه هیئت کوچولو تشکیل میدن بشینم و باهاشون همراه بشم، صحن آزادی رو رد کردم. رسیدم به مزار شیخ بهایی. وارد یکی از رواقهای مجاور شدم که دیدم یه روحانی گوشهای نشسته و عدهای هم دورش جمع شدن. تا واژهی عشق و صبوری به گوشم خورد ایستادم. تیزتر شدم، دیدم توی اون جمع حکمتهای نهجالبلاغه به در و دیوار رواق آویخته شده و حقیقتا طالب شرکت توی جلسه شدم. پس نشستم. قید صحن قدس رو زدم و نشستم. حس کردم دستی چادرم رو گرفت و گفت بشین، حرفی قراره زده بشه که تو بهش نیاز داری، رزقی قراره توی زندگیت جریان پیدا کنه که مدتهاست همه جا دنبالش میگردی. پس نشستم. خیلی زود با موضوع بحث همراه شدم. و جالبتر اینکه چند دقیقه قبلتر قلب خودم از شدت عشق در حال انفجار بود و دنبال حرفی بودم که بهم بگه دقیقا باید با یه قلب شیدا چطوری رفتار کرد؟ چطوری آرومش کرد؟ همیشه باید رعایت حالش رو کرد یا نه، گاهی باید بیرحم رفتار کرد تا ریز ریز بشه و خون بباره ازش؟ تو این فکرها بودم و دنبال چه کنم چه کنم ها که صبر، با قامتی خواستنی از سخنهای اون روحانی جاری شد و در مسیر جریانش اومد و کنار من جا خوش کرد...
آهای عاشق! صبر باید همیشه توی یکی از آلونکهای قلبت حضور داشته باشه.
یادت باشه که عاشق اهل شفقته؛ دلسوز باش برای معشوق، اما مصلحتش رو هم فراموش نکن.
عاشق اهل ایمانه؛ میتونه از وسط دریاهای طوفانی وجودش یه ساحل آروم و ساکت بسازه چون باورهای حقیقی یه عاشق، قدرتمندترین چیزیه که داره.
مهمتر از همه؛
حرمت قلبت رو نگه دار.
حرمت قلبت رو نگه دار.
حرمت قلبت رو نگه دار.
.
.
.
+تولد یک سالگیم بود که برای اولین بار شروع کردم به دویدن، اونم توی حیاط خونهی تو. اولین قدمهام رو اینجا برداشتم، رهبری ادامهی مسیر با تو..
++آسمون شده سقفِ چشمنوازِ خونهت؛ انقدر قشنگ نگام میکنی که آخرش سرم میخوره به سقف..
لا یکلف الله نفسا الا وسعها
پدر و مادرهای نگران رو میدیدم که میلههای در رو سفت گرفته بودن و انتظار میکشیدن. انگار که چند دقیقهی دیگه قرار باشه از اون در کلی اسیرِ جنگی عبور کنه، منتظر اسیرِ عزیزشون بودن. چون تلفن همراهم نبود با مامان و بابا و تبسم و ستاره کنار یکی از دکههای لشکر آباد قرار گذاشتم. پس توقعی هم نداشتم که بین اون همه پدر و مادر نگران یهو مامان محکم دستم رو بگیره و بغلم کنه و بگه قربونت برم تموم شد بالاخره. پس یه لحظهی غیر منتظره اتفاق افتاد که چون منتظر وقوعش نبودم به شدت به جانم نشست. همین که بغلم کرد گریم گرفت. از لحظهای که از کلاس اومدم بیرون و اون سالن بزرگ و طولانی دانشکده رو پشت سر گذاشتم تا وقتی که سوار اتوبوس شدم و در جواب نقد و بررسیهای بچهها گوشم رو سفت گرفته بودم و در نهایت که دوباره یه مسافتی رو توی آفتاب پیاده راه رفتم از نظر احساسی خنثی بودم کلا. درست شبیه به روزهای مزخرفی که از خواب بیدار میشدم و تا مامان یه قهوه نمیذاشت بالای سرم به خودم نمیاومدم، منگ بودم و گیج. ولی بغلِ مامان از خواب بیدارم کرد. قربونش برم که چقدر اذیتش کردم این مدت. اگه بخوام کلا یکی از فایدههای این یک سال اخیر رو اسم ببرم، قطعا اینه که این مدت بیشتر و واقعیتر از هر زمانی عاشقش شدم. با همهی وجودم میدیدم که برای من و آرامشم تا کجاها چه کارهایی از دستش برمیاد. بهتر از هر زمانی شناختمش؛ فهمیدم که مامانِ من اگه کاری رو انجام میده صرفا نمیتونه از سر غریزهی مادرانهش باشه، همه چیز برمیگرده به قلب خیرخواهش. مادری که این قلب خیرخواه رو برای غریبه و آشنا خرج میکنه، تو دیگه حدس بزن واسه عزیزِ دلِ خودش چقدر میتونه دست و دل باز باشه!
رفیقه رفیق.. :)))))
+همیشه استرس یه شبی مثل دیشب رو داشتم که مطئمن بودم از شدت هیجان و فکر و خیال خوابم نمیبره، ولی دیشب یکی از آرومترین خوابهای این مدت رو داشتم و واقعا عجیب بود برام. امروز فهمیدم خاله دیشب مدام از امام رضا خواسته که بهم کمک کنه شب بتونم خوب بخوابم و استراحت کنم. من گفتم جنس این خواب با خوابهای قبلی فرق میکرد ها..... خلاصه که دسته جمعی شرمنده میکنید آدمو :))))
++این بار هم او کشید قلاب را، وگرنه ما که عددی نیستیم در برابر ارادهی تو..
+++نگو آسمون، بگو شهرِ پریان (:
ملقب به سیدِ بزرگوار!
همیشه مطمئن و دل امن حرف میزنه و من رو هم توی آرامش خاطری که داره غرق میکنه. امشب زنگ زد برام، گفت ببین! مطمئن باش چند سال دیگه هیچ اثری از احوال این روزهات باقی نمیمونه. فقط به این فکر کن که فردا شب این موقع کنار حرم مولایی.. یادت نره سلامِ من هم شبیه سلامهای همیشگیم بهش برسونی.
این شبیه خودش واقعا هیچی شبیهی نداره، من که ندیدم تا حالا مشتیتر و بامرامتر از خودش. حقیقتا خوش بختم که تو رو توی زندگیم میشناسم، مثل همیشه دست گذاشتی روی اصل موضوع؛ اینکه در نهایت ما میمونیم و حقیقتهای قلبمون که باید ببینیم تا کدوم نقطه ما رو میرسونن. و خب تو جزو اون آدمهایی هستی که توی مسیر پیش رو میشه چشم بسته پشت سرت راه افتاد و از چیزی نترسید.
+ راستی! ممنونم ازت که بالاخره قبول کردی.. :))))
این روزهای به شدت کشسان!
یکم هیجان، یکم اضطراب، یکم دلشوره، یکم اشتیاق، یکم بلاتکلیفی، یکم امیدواری، یکم خنده، یکم گریه. همین یکم یکمها داره از درون متلاشیم میکنه. این هفته قطعا جزو سختترین هفتههای عمرمه چون به شکل وحشتناکی کش میاد و دست به هر کاری میزنم بلکه یکم زودتر تموم شه و گورش رو گم کنه، انگار نه انگار.
خودم رو با فکر روزهای خوب آینده مشغول میکنم. مینویسم. یه چیزی گوش میدم. چند تا آزمون تحلیل میکنم که ذهنم از درس خالی نشه. با دانیال بازی میکنم چون معصومیت اون بچه دلم رو گرم میکنه. با ریحانه برنامه میریزم که بالاخره یه روز بریم سینما. از همه قشنگتر، مسافرتهاییه که به کربلا ختم میشه؛ خدای من! فکرش هم باشکوهه و نفسم رو بند میاره.
یه چیز دیگه هم هست ولی، یه پیام. یه پیام غریب که غریبانه رسید به دستم. یه پیامی که واقعا دوست دارم جوابش رو ارسال کنم اما مصلحت و این داستانها جلوم رو میگیره. گفته بودم متنفرم از اینکه گاهی با همهی عقلم تصمیم میگیرم؟
+من از لحظههای خالی از حضورت میترسم، بمون همیشه.