زیارت کردم و به امید اینکه برسم به صحن قدس تا کنار یکی از گروههایی که اون جا جمع میشن و یه هیئت کوچولو تشکیل میدن بشینم و باهاشون همراه بشم، صحن آزادی رو رد کردم. رسیدم به مزار شیخ بهایی. وارد یکی از رواقهای مجاور شدم که دیدم یه روحانی گوشهای نشسته و عدهای هم دورش جمع شدن. تا واژهی عشق و صبوری به گوشم خورد ایستادم. تیزتر شدم، دیدم توی اون جمع حکمتهای نهجالبلاغه به در و دیوار رواق آویخته شده و حقیقتا طالب شرکت توی جلسه شدم. پس نشستم. قید صحن قدس رو زدم و نشستم. حس کردم دستی چادرم رو گرفت و گفت بشین، حرفی قراره زده بشه که تو بهش نیاز داری، رزقی قراره توی زندگیت جریان پیدا کنه که مدتهاست همه جا دنبالش میگردی. پس نشستم. خیلی زود با موضوع بحث همراه شدم. و جالبتر اینکه چند دقیقه قبلتر قلب خودم از شدت عشق در حال انفجار بود و دنبال حرفی بودم که بهم بگه دقیقا باید با یه قلب شیدا چطوری رفتار کرد؟ چطوری آرومش کرد؟ همیشه باید رعایت حالش رو کرد یا نه، گاهی باید بیرحم رفتار کرد تا ریز ریز بشه و خون بباره ازش؟ تو این فکرها بودم و دنبال چه کنم چه کنم ها که صبر، با قامتی خواستنی از سخنهای اون روحانی جاری شد و در مسیر جریانش اومد و کنار من جا خوش کرد...
آهای عاشق! صبر باید همیشه توی یکی از آلونکهای قلبت حضور داشته باشه.
یادت باشه که عاشق اهل شفقته؛ دلسوز باش برای معشوق، اما مصلحتش رو هم فراموش نکن.
عاشق اهل ایمانه؛ میتونه از وسط دریاهای طوفانی وجودش یه ساحل آروم و ساکت بسازه چون باورهای حقیقی یه عاشق، قدرتمندترین چیزیه که داره.
مهمتر از همه؛
حرمت قلبت رو نگه دار.
حرمت قلبت رو نگه دار.
حرمت قلبت رو نگه دار.
.
.
.
+تولد یک سالگیم بود که برای اولین بار شروع کردم به دویدن، اونم توی حیاط خونهی تو. اولین قدمهام رو اینجا برداشتم، رهبری ادامهی مسیر با تو..
++آسمون شده سقفِ چشمنوازِ خونهت؛ انقدر قشنگ نگام میکنی که آخرش سرم میخوره به سقف..
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.