حکایت دست‌ها شنیدنی‌تر است

حکایت دست‌ها شنیدنی‌تر است

مغزم پر است از جنگ‌هایی که هیچ کس جز خودم را زخمی نکرده تا به حال. قلبم شده یک سالن خیلی بزرگ که با هیچ جمعیتی پر نمیشود و همیشه یک گوشه‌ی سالن، سایه‌ی تنهایی از آفتابِ تابستانِ اهواز هم بیشتر چشم را اذیت می‌کند. ذوقِ حرف زدن از این زبان گرفته شده؛ مثل آدمی که یک عمر در انتظار بهار، زندگی را می‌گذراند و آنقدر بهاری از راه نمی‌رسد تا بالاخره ذوقِ زندگی کردن را هم از دست می‌دهد. حنجره‌ی ساکتِ من شده احوال همان‌هایی که بارها خواستند درد را فریاد بزنند، اما صدایی از آن‌ها شنیده نشد. همان‌هایی که یا از شنیده‌شدن ترسیدند، یا دیگری سدی شد در مسیر اهداف و باورهایشان. پاهایم شده مثل پاهای 'دالِ' کوچک و دوست‌داشتنی‌ام. کم جان است و از قدم برداشتن می‌ترسد. با کوچک‌ترین تلخی‌ای خم می‌شود و با شیرین‌ترین هدف‌ها هم به سختی حرکت می‌کند. دست‌هایم؟ دست‌هایم همیشه پر بوده، اما همچنان از محبوب‌هایش خالی‌ است. از موسیقی‌هایی که مایل است تا همیشه با آن‌ها ضرب بگیرد، از نگاه‌هایی که دوست دارد با لطافت آن‌ها یکی بشود، از اشک‌هایی که جرئت نکرد تکان بخورد و آن‌ها را بچشد، از موهایی که آرزویش نیست و نابود شدن در آن‌ها بود، از نسیمی که گذرش سال تا سال به این شهر می‌افتد‌، از آغوشی که حتی رنگ سایه‌ی آن‌ را هم نمی‌داند، از نوشتنِ نامه‌های مدام برای کسی که مدام نیست، از رسیدن! این دست‌ها از وصال خالی‌ست و این خالی‌بودن او را در هر مسیری که شروع می‌کند، همیشه یک زمانی زمین می‌زند..


دیدگاه‌ها (۲)

و من یتوکل علی الله فهو حسبه

پاسخ:

۴ فروردين ۰۳، ۰۲:۴۱
والله..... (:

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی