یکم هیجان، یکم اضطراب، یکم دلشوره، یکم اشتیاق، یکم بلاتکلیفی، یکم امیدواری، یکم خنده، یکم گریه. همین یکم یکمها داره از درون متلاشیم میکنه. این هفته قطعا جزو سختترین هفتههای عمرمه چون به شکل وحشتناکی کش میاد و دست به هر کاری میزنم بلکه یکم زودتر تموم شه و گورش رو گم کنه، انگار نه انگار.
خودم رو با فکر روزهای خوب آینده مشغول میکنم. مینویسم. یه چیزی گوش میدم. چند تا آزمون تحلیل میکنم که ذهنم از درس خالی نشه. با دانیال بازی میکنم چون معصومیت اون بچه دلم رو گرم میکنه. با ریحانه برنامه میریزم که بالاخره یه روز بریم سینما. از همه قشنگتر، مسافرتهاییه که به کربلا ختم میشه؛ خدای من! فکرش هم باشکوهه و نفسم رو بند میاره.
یه چیز دیگه هم هست ولی، یه پیام. یه پیام غریب که غریبانه رسید به دستم. یه پیامی که واقعا دوست دارم جوابش رو ارسال کنم اما مصلحت و این داستانها جلوم رو میگیره. گفته بودم متنفرم از اینکه گاهی با همهی عقلم تصمیم میگیرم؟
+من از لحظههای خالی از حضورت میترسم، بمون همیشه.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.