حق با شما بود آقای شجریان! درد را باران هم نمیشوید، اما باز هم به توصیهتان گوش دادیم و زیر باران گریه کردیم. مثل تیری در تاریکی؛ ولی باز هم خالی از سبکی نبود. چند لحظه فقط، در اوجِ گریه، همه چیز تمام میشود و فاصله میگیرد از آدم، اما بعد، با شدت و حدت بیشتری دوباره میآید و جا خوش میکند در گوشهی دل.
با چشمی که از دیشب تا الان ورم کرده از خانه زدم بیرون و زیر باران راه رفتم، بی هیچ مقصدی! دیشب جزو شبهای سخت این مدت بود، از خدا تسکین خواستم، صبح دیدم پا به پای خودم در حال اشک ریختن است. حقیقتا این بنده جز تو پناهی هم دارد؟
خدای آسمانِ گریانِ اهواز! صبر بریز توی دلم.. که انتظار، فلج کرده تمامِ اختیارات و تواناییهام رو..
[فلسفهی این چشم ورمکرده هم خستگیه لابد، نذار خستگی زمینگیرم کنه..]
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.