هر که این آتش ندارد نیست باد!
صبح با صدای تلفنش از خواب بیدار شدم. بیخبر از آب و هوا، خواب آلود و بداخلاق جواب دادم چیکار داری این موقع صبح؟ گفت پاشو بریم دانشگاه. گفتم مناسبتش؟ گفت خودت گفتی یه روز که هوا بارونی بود بهت بگم بیای باهام. هوا بارونی بود؟ چرا من دوباره متوجه نشدم؟ از اونجا که هنوز هنگ بودم و متوجه حرفاش نبودم گفتم ول کن بابا حوصله داری! نمیام. گفت خب نیا. تلفن رو قطع کردم، خواستم دوباره بخوابم که صدای بارون به گوشم خورد. تند و فرز بلند شدم از روی تخت. سریع آب زدم به صورتم و زنگ زدم بهش و گفتم میام میام. گفت نیم ساعت دیگه آماده باش. مقنعهم رو اتو کردم و بوتهای خاک گرفتهم رو از توی جاکفشی برداشتم و مثل همیشه، صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون. و هوا؟ همونی که مدتها منتظرش بودیم؛ خنک و بارونی! و خودمون؟ تو همون دو دقیقهای که منتظر اومدن اسنپ بودیم خیسِ خیس شدیم.
از شرحِ خیابونهای آبگرفتهی اهواز که بگذرم، مسافت ده دقیقهای رو تو بیست دقیقه طی کردیم و رسیدیم به دانشگاه. همه تو مسیرهایی راه میرفتن که سقف داشته باشه تا خیسِ آب نشن، ما اما آروم آروم زیرِ اون بارونِ شلاقیِ دوست داشتنی، از شلپ شلپ تو آب راه رفتن و زیرِ بارشِ رحمتِ خدا بودن لذت میبردیم. دانشکده خلوت بود. ایضا کلاس هم. جفت پنجره نشستیم. دلمون نیومد اون بادِ خنکی که دیر به دیر گذرش از این شهر میگذره رو از دست بدیم.
درس کلاس امروز اقتصاد بود با یه استاد سختگیر، اما اهلِ دل. شاکی بود از دست دانشجوهایی که بارون رو بهونهی نیومدن اعلام کردن و اون استادهایی که امروز کلاسهاشون رو تعطیل کردن رو هم درک نمیکرد. بعد از همهی غرهایی که زد خیلی صمیمی گفت: شماها عاشق هم نمیشید؟ بیرون بیاید از زیر پتو و کرسی، این هوا حیفه از دست بره..
چون مهمان بودم سعی کردم صحبت نکنم، اما خیلی دلم میخواست بلند شم و بگم استاد! اتفاقا ما چون عاشق بودیم سر از اینجا درآوردیم (:
میفته از سرت هواش..
گاهی هم یه آهنگ میتونه همهی ماجرا رو به خوبی روایت کنه. مخصوصا زمانهایی که آدم گیج و متعجبه و نمیدونه دقیقا داره چه اتفاقی میافته، خوبه آدم بشینه پای روایتش. مثلا من الان افتادم رو دور تکرار قطعهی "درندشت".
حالا قضیه چیه؟ حقیقت اینه که واقعا یه روز از راه میرسه و تو از خواب بیدار میشی و میبینی همه چیز تموم شده. اون آدم، اون اتفاق، اون داستان و جزئیاتش.. اون احساس؟ این یکی رو اطمینان ندارم چون تا حالا ندیدم هیچ احساسی ته بکشه و نیست و نابود بشه. احساس میتونه گاهی اونقدر کمرنگ بشه که به جز مواقعی که دیگران بهش اشاره کنن تو حتی بهش فکر هم نکنی، پاک اما نمیشه. به هر چیزی شک داشته باشم رو این یکی قسم میخورم. پاک نمیشه اما دوام هم نداره. دوباره خوردم به تناقض!
کاش بفهمی منظورم رو وقتی میگم پاک نمیشی اما دوام هم نداری.. در نهایت چیزی جز یه لبخند تلخ تو یه نیمهشبی که آدم بیدار میمونه و به گذشتهش فکر میکنه باقی نمیمونه.. (:
یکی از همین روزها
دیشب بعد از کلی این پهلو و اون پهلو شدن سر جمع سه ساعت خوابیدم. میشه گفت به قسمتهای سنگین و سکوتِ خواب رسیده بودم که حس کردم صدایی علاوه بر صدای کولر دارم میشنوم، صدای رعد و برق. هنوز نیم ساعتی مونده بود تا طلوع آفتاب، پس خوش موقع متوجه صدا شدم. من وقتی میخوابم صدای توپ و تانک هم نمیتونه ادامهی خوابم رو به هم بزنه، رعد و برق اما داستانش فرق میکنه؛ اون هم تو اون ساعت از شبانهروز، مثل این میمونه که خدا بعد از کلی طیکردن راه و خستگی مسیر، رسیده باشه به خونهی تو و تو هم صدای در زدنش رو نشنوی و آخر سر صداش رو بلند کنه که آهای! تکون بخور بندهی من.. نمیبینی این همه راه رو کوبیدم تا بیام تو رو ببینم؟ این تصویر رو توی خواب و بیداری داشتم میدیدم که بالاخره به خودم اومدم و کولر رو خاموش کردم و در تراس رو باز کردم و چند ثانیه خیره شدم به ابرهای کمنورِ دمِ صبح. یکی از آرامشبخشترین نمازهای این مدتم رو خوندم و یاعلی گفتم و روزم رو شروع کردم..
در ادامه روز بدی نبود، اما باز هم بیتابی پا به پای من ادامه میداد، الحق که چه نفسِ تازه و جوونی هم داره بزرگوار!
+اینکه من همچنان با کولر میخوابم اصلا هم عجیب نیست.
امروز روزِ من نبود!
نمیدونم بیخوابی امشب نتیجهی قهوهی دو ساعت پیشه، یا تصمیمی که امروز گرفتم و کاری که بالاخره انجام شد و حرفی که بالاخره زده شد. هر چی که هست آزارم میده! نه کمک میکنه که بلند شم و به کارهای عقب مونده برسم، نه اجازهی استراحت به این چشمی که امروز ورم کرده بود و میسوخت رو میده. چارهی چشمم استراحت بود و یکم سرمه که همسایهمون تجویز کرد برام، چارهی خستگی روحم چیه؟ مشهد احتمالا.. (:
مامان و بابا این روزها خیلی نگرانم میشن، میگن کم حرف شدی و آروم. مدام میپرسن چیزی شده؟ ولی حقیقت اینه که چیز جدیدی اتفاق نیفتاده و دارم به سختی این روحِ خسته رو به دوش میکشم تا فقط بگذره این روزها، من فقط خستهم، همین!
+هر موقع نگرانی مامان و بابا رو میبینم با خودم فکر میکنم که واقعا دلم تحمل این حجم از احساسات رو میتونه داشته باشه یه روز؟ به حرف خیلی سادهست!
++نگران سرکوفتهای کاف هم نیستم، آدمیزاده بالاخره! بعضی روزها روزش نیست و نمیتونه اونی باشه که باید.
+++خوب شد دوباره برگشتم اینجا، ذهنم که خالی میشه تصمیمگیری هم آسونتره برام.
من و آسمان، پا به پای هم
حق با شما بود آقای شجریان! درد را باران هم نمیشوید، اما باز هم به توصیهتان گوش دادیم و زیر باران گریه کردیم. مثل تیری در تاریکی؛ ولی باز هم خالی از سبکی نبود. چند لحظه فقط، در اوجِ گریه، همه چیز تمام میشود و فاصله میگیرد از آدم، اما بعد، با شدت و حدت بیشتری دوباره میآید و جا خوش میکند در گوشهی دل.
با چشمی که از دیشب تا الان ورم کرده از خانه زدم بیرون و زیر باران راه رفتم، بی هیچ مقصدی! دیشب جزو شبهای سخت این مدت بود، از خدا تسکین خواستم، صبح دیدم پا به پای خودم در حال اشک ریختن است. حقیقتا این بنده جز تو پناهی هم دارد؟
خدای آسمانِ گریانِ اهواز! صبر بریز توی دلم.. که انتظار، فلج کرده تمامِ اختیارات و تواناییهام رو..
[فلسفهی این چشم ورمکرده هم خستگیه لابد، نذار خستگی زمینگیرم کنه..]
ساعتِ دیدار
هیجانزدهام برای سفری که هنوز هیچ برنامهی مشخص و زمان معینی ندارد. سفری که فقط میدانم قرار است در زمستان باشد و به سوی امام رضا. از الان برای شبهای خلوت و سردِ حرم بیتابم و مدام عکسهای سفر قبلی را مرور میکنم.
سفر قبلی را تنها رفتم، این بار ولی قرار است همسفرهایی داشته باشم. همسفرهایی که هر کدام دلایل و نگرانیهای گوناگونی برای نیامدن دارند، اما دلشان مشتاقِ آمدن است.
یکیشان سخت دلواپس است که نکند پدرش به او اجازهی از خانه دورشدن ندهد. دیشب میگفت حتی اگر شده داد و فریاد و قهر و بداخلاقی راه میاندازم، اما اجازهاش را میگیرم. حقیقتا دوست دارم همه چیز مهیای آمدنش باشد، سالهاست با هم رفیق و همرازیم، به گمانم یک زیارت، صفای این رفاقت را بیشتر کند.
یکی دیگرشان نگران هزینهی سفر است که آیا میتواند آن را فراهم کند یا نه. لحظهی اول که اسم مشهد به گوشش خورد، آهی از تهِ دل بر روی چهرهاش نشست و با خود گفت یعنی واقعا میشود؟ امام رضا اگر اراده کند، میشود آشنای قدیمی!
یکی دیگر دغدغهی نگهداری از فرزندش را دارد؛ اگر او را با خود ببرد، مدرسهاش چه میشود؟ اگر نبرد هم بچهای که سخت به مادرش وابسته است را چگونه رها کند؟ فکر کنم طاقت دیدن ناراحتی او را نداشته باشد.
بعد از تمام اینها میایستم یک گوشه و به خودم نگاه میکنم؛ حقیقتا سبکبالم و در قید و بند چیزی که پای مرا ببندد هم نیستم. آزادیام را دوست دارم اما این آزادی دلیل نمیشود که بگویم هیچ چیز مانع از رفتنم نمیشود. من شاید مشکل اجازهی پدر و مسئلهی مالی یا نگهداری از بچهام را نداشته باشم، اما چشم التماسم به دستان امام رضا خشک شده که ببینم آیا برگهی ملاقاتم را امضا میکند یا نه؟! آخر این یکی دیگر با هیچ داد و فریاد و وامی حل نمیشود.
البته که از کودکی مریدِ مهماننوازیاش بودهام و تهِ دلم قرص است به نسخههایی که میپیچد. حتی به ساعتی که مقرر میکند هم ایمان دارم..
الهی هب لی کمالالانقطاع الیک..
به گمانم زندگی به کام کسانیست که کمالالانقطاع را خوب فهمیده و لمس کردهاند. آنان که بریدهاند، از هر چه جز اوست. ای کاش خدا، بریدن و دست کشیدن از هر چه جز او را بیشتر در شیرهی وجودم میریخت.
به بهانهی پخش هزاربارهی یوسف پیامبر صحبت این پیش اومد که یعقوب وقتی به یوسف رسید که دست کشید از تمنای وصال.
حالا من از تو خواهشی دارم؛ ای خدایی که داغ وصال رو بر دل یعقوب نگذاشتی! دل بریدن یادمون بده قربونت برم! رها کردن..
[این روزها خوب یا بد میگذره عزیز! مهم تویی و کاری که انجام میدی. اگه کلا یه مطلب رو خوب فهمیده باشم تو این یک سال، احتمالا همین باشه، وگرنه حالا حالاها نه من نه زانوی غم بیخیال هم نمیشدیم. ]