در نهایت زمان، همه چیز رو حل کرد!
اینکه وقتی یه شعر رو زیر لب زمزمه میکنم یا یه آهنگِ خاطرهانگیز گوش میدم، مثل گذشته دلم زیر و رو نمیشه و حالم عوض نمیشه نشونهی خوبیه؟ به نظر خوب میاد. انگار که دورهی حکمرانی عقلم فرا رسیده؛ آروم شدم و صبور، و معتقد به ساعتی که خدا مقرر میکنه برای هر اتفاق. باورم نمیشه! انگار تازه یادم افتاده چطوری باید زندگی کنم، انقدر که خودم رو اتاقِ گذشته حبس کرده بودم و تمایلی به بیرون اومدن نداشتم، حس نوزادی رو دارم که تازه پا گذاشته تو دنیا؛ در حال خیره شدن به آدمها و چیزهای جدیدم، فقط با این تفاوت که دیگه با کوچکترین ضربهای گریه نمیکنم. 'پوستِ شیر' تو ذهنم تداعی شد یهو.. ظاهر و باطنی کاملا متضاد پیدا کردم و تا مدتها قصد سپرانداختن ندارم.
تازه از مهمترین قمارِ زندگیم زدم بیرون، قماری که برای من دو سر برد بود، نمیدونم برای طرف دیگهی بازی چه حکمی داشت و اهمیتی هم نداره، مهم اینه که این بار نباختم!
+امروز دست به قلم شدم و یه نامه نوشتم، برای عزیزترین آدمِ زندگیم. بعد مدتها احساس زندهبودن دوباره اومد سراغم..
خاطراتِ کوچکِ شنبهها
بالاخره گواهینامهی سین رسید و تونستیم خودمون تنها و بدون هیچ اسنپ و رانندهای راهی کلاس بشیم و تو کل راه هر آهنگی که عشقمون کشید رو پلی کنیم و با قطعههای شاد حرکات موزون دربیاریم و با قطعههای غمگین، از تهِ دل درد رو فریاد بزنیم.
جالبه که سلیقههای موسیقی متفاوتی داریم با هم، اما اون وسط دو تا شجریان و چاوشی و ابیِ مشترک پیدا کردیم خوشبختانه!
وقتی رسیدیم آقای کاف هنوز نیومده بود، شلوغ بازیهامون توی ماشین بس نبود، فضای کلاس رو هم با صداهای نتراشیدهمون پر کردیم، که در نهایت آقای کاف در زد و اومد تو، و البته که شیرینکاریهامون رو شنیده بود (:
فکر نمیکردم آقای کاف اون شعرهایی که نوشته بودم رو ببینه، اما دیده بود و گفت شعر هم که مینویسی پشت برگه! گفتم حوصلهم سر رفته بود خب! آخر سر یه عکس از همشون انداخت و برگه رو داد دستم. حالا چرا عکس انداخت؟ نمیدونم. شاید اگه مطمئن بودم اون شعرها یه خواننده پیدا میکنن این بیت رو مینوشتم:
مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود
به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام
احتمالا اون موقع دلیل احوالات و دگرگونیهای ناگهانیم رو بهتر متوجه میشد و هربار خودم رو موظف به توضیح نمیدونستم. البته که الان در ثبات به سر میبرم، چون رها کردم خودم رو از اون چیزی که زمینگیرم کرده بود. الان فقط دارم درجا میزنم و سرعت میگیرم، چیزی نمونده تا اوج گرفتنم، چند ماه فقط..
شب، میکشد مرا؟
من واقعا نمیتونم بین خوشاخلاق بودن و درس خوندن تعادلی برقرار کنم. نمیتونم هر روز صبح از خواب بیدار شم و تا آخر روز خنده از لبم دور نشه و با همه همصحبت شم. بدتر از همه! من نمیتونم اونقدر منظم و دقیق باشم که یه وقت بدنم از خواب شب محروم نشه. اگه به من باشه که تمام روزمرگیهای دنیا رو موکول میکنم به شب؛ که شب حقیقتا یکی از عجایب خلقته برای من. تو شیرهی این یکی نعمتت چی ریختی خدا! که همزمان هم گواراست هم دردناک؟ البته که این مدت زورِ درد به گوارا بودن و آرامشش غالب شده و من یکی رو رنجور و خسته کرده، اما با این همه، ایکاش مجبور به این تطابق اجباری نبودم و شبها زندگی میکردم و روزها میخوابیدم.
+آقای کاف میگه تا اون فشاری که باید رو تحمل نکنی نتیجهای نمیگیری. باشه حرفی نیست، فقط من اگه یکم دیگه فشار بهم وارد شه با کفِ اقیانوسها همسطح میشم احتمالا! موردی که نداره؟
پناه بر خدا از این صورتهای زیبا!
دیدی دوباره صورتِ زیبا روی سیرتِ زیبا را کم کرد؟ این چندمین بار است که اینگونه مات و مبهوت به دنیا و آدمهایش خیره میشوم؟ از وقتی خودم را شناختهام. دیگران را نمیدانم، اما من دقیق به خاطر دارم از چه زمانی خودم را پیدا کردم و کمکم شناخت پیدا کردم نسبت به خودم و آن کسی که هستم و حتی آن کسی که میتوانم باشم. هر چه قدر که در شناخت خودم مهارتهای بیشتری کسب کردم، در شناخت دیگران حقیقتا مایهی تاسفام. هر بار میگویم نه واقعا! این همه نمیتوان دو رو و مرموز بود. این همه نمیتوان پنهانکار بود. مگر همه از یک جنس نیستیم؟ پس چرا آنها هر بار میتوانند یک نسخهی متفاوتتر و بدتر از خودشان رو میکنند؟ حالم به هم میخورد دیگر.. از حماقتهای خودم، از حرفها و رازهای گم شده لا به لای حقیقت، حتی به قول کاف از آن عشق معصومانه هم حالم به هم میخورد.
هر بار که به هم میریختم و بیتابی امانم را میربود، بعد از تمام اشکها و حرفهایی که در کنار کاف مینشستم و بازگو میکردم، میگفتم میدانی، چند سال گذشت، هر روز و هر شب من جان به لب شدم از این جنون و این امیدواریِ مسخره، اما همچنان پشیمان نیستم. میگفتم اگر دوباره زمان به عقب برگردد، همچنان همان اتفاقات گذشته را زندگی میکنم.
خیلی سعی کردم به این نقطه نرسم، اما دست من نبود که، دست همانهایی بود که ادعای خوب بودن داشتند و ظاهر و باطنی متفاوت، کار را به جایی رساندند که اکنون پشیمانی افتاده به جانِ دلم و تکهتکه شدنم را به رخ میکشد هر بار.
[کمی بیشتر بدبین باش به آدمها! یک مدت طولانی به سراغ اعتماد نرو تا ببینیم چه پیش میآید.]