در نهایت زمان، همه چیز رو حل کرد!

در نهایت زمان، همه چیز رو حل کرد!

اینکه وقتی یه شعر رو زیر لب زمزمه می‌کنم یا یه آهنگِ خاطره‌انگیز گوش می‌دم، مثل گذشته دلم‌ زیر و رو نمی‌شه و حالم عوض نمی‌شه نشونه‌ی خوبیه؟ به نظر خوب میاد. انگار که دوره‌ی حکمرانی عقلم فرا رسیده؛ آروم شدم و صبور، و معتقد به ساعتی که خدا مقرر می‌کنه برای هر اتفاق. باورم نمیشه! انگار تازه یادم افتاده چطوری باید زندگی کنم، انقدر که خودم رو اتاقِ گذشته حبس کرده بودم و تمایلی به بیرون اومدن نداشتم، حس نوزادی رو دارم که تازه پا گذاشته تو دنیا؛ در حال خیره شدن به آدم‌ها و چیزهای جدیدم، فقط با این تفاوت که دیگه با کوچکترین ضربه‌ای گریه نمی‌کنم. 'پوستِ شیر' تو ذهنم تداعی شد یهو.. ظاهر و باطنی کاملا متضاد پیدا کردم و تا مدت‌ها قصد سپرانداختن ندارم.

تازه از مهم‌ترین قمارِ زندگیم زدم بیرون، قماری که برای من دو سر برد بود، نمی‌دونم برای طرف دیگه‌ی بازی چه حکمی داشت و اهمیتی هم نداره، مهم اینه که این بار نباختم!

 

 

+امروز دست به قلم شدم و یه نامه نوشتم، برای عزیز‌ترین آدمِ زندگیم. بعد مدت‌ها احساس زنده‌بودن دوباره اومد سراغم..


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی