جانِ آجی (:

جانِ آجی (:

یه زمانی از نظر روحی خیلی شکننده شده بودم و با هر حرفی دلم می‌خواست بشینم یه گوشه و گریه کنم. ولی همون روزها یادمه آرامش رو توی وجود بهاره و ریحانه پیدا می‌کردم. از اولین روزی که این دو تا وروجک به دنیا اومدن من کنارشون بودم و شیطنت‌های مدامشون و شیرین‌ زبونی‌هاشون رو قدم به قدم دنبال کردم و هر بار که از شدت علاقه دیگه نمی‌دونستم چه بلایی سر خودم بیارم محکم بغلشون کردم و کلی قربون صدقه‌ی فراوانِ دیگه..
تا امروز خیلی‌ها من رو آجی صدا زدن، ولی آجی گفتن این دو تا یه جور دیگه حس خواهرانگی رو در من بیدار می‌کنه. شاید هم همه‌ی این محبت‌ها برمی‌گرده به سال‌ها قبل‌تر که اصلا بهاره و ریحانه نبودن اما دایی به اندازه‌ی بابا هوای من رو داشت و به خوبی می‌تونستم مهربونی‌هاش رو لمس کنم. ریشه‌ی این محبت به هر جا که ختم میشه مایه‌ی خوشحالیه..
از جهت‌های دیگه‌ی این محبت بخواب بگم؛ توی بازار رضا کلی گشتم و بالاخره دو تا عروسک دلبر برای دوتاشون پیدا کردم. از لحظه‌ای که عروسک‌ها رو خریدم، تا کل مسیری که رفتم حرم و بعد دوباره برگشتم هتل، تا حتی همین الان هی عروسک ها رو می‌ذارم جلوی چشمم و قربون صدقشون میرم.. (:

+باله‌ی قشنگم(بهاره که ما همه بهش می‌گیم باله) اونجا که بودم تلفنی باهام صحبت کرد، می‌گفت آجی خوبی؟ رفتین پیش علیرضا؟ قربونش برم گیر کرده بود بین علیرضا و امیررضا و امام رضا. آخه وروجکم (((((=
++دلم غنج می‌ره تا ببینمشون و عروسک‌هاشون رو بهشون بدم..
+++یادم باشه تو یه یادداشت دیگه درباره‌ی محمد پارسا که آخر سفر باهاش آشنا شدیم بنویسم.


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی