یه مدت یه چالش مسخره باب شده شده بود؛ چالش مانکن! در حال حاضر حس میکنم دارم تو اون چالش لعنتی زندگی میکنم. انگار همه چیز برای من متوقف شده، زندگی اما هنوز ادامه داره و مهمتر از همه زمان! که انگار هر چی تندتر از جلوی چشمم رد بشه، راحتتر اون کاپِ قهرمانی رو صاحب میشه.
تو اون چالشِ لعنتی چشمِ آدم میتونه پر اشک بشه، حتی ممکنه اشک جاری بشه و پهنای صورت رو خیس کنه، حتی زیرِ چشمها میتونه سیاه بشه و اضطراب میتونه همهی سلولهای تو رو تصاحب کنه، اما باز هم دهان اجازهی حرف زدن نداره و با قورتدادنِ کلمههایی که صف بستن برای شنیدهشدن، خودش رو سرکوب میکنه.
میدونی، از اینکه همه چیز اونطوری نشه که آرزوش رو دارم خیلی میترسم. چند ساله برای هر کاری که برنامهریزی کردم، همه چیز تغییر کرده و هربار مجبور به پذیرش شرایط جدید شدم. نه که به ساعت و تصمیمِ خدا اعتماد نداشته باشم، اما دیگه وجودم توانِ تحمیلِ یه وضعیت جدید و پیشبینی نشده رو نداره، دلش میخواد به آرامش برسه یه مدت، به سکوت..
به نظرم این اضطرابها طبیعیه، همچنین این اشکها! پس چرا باید قایمشون کنم؟
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.