دلِ من هر بار با شنیدن قطعهی 'ذرهبین' از نو میسوزد و دود میشود و امان از این دود! اولین بار که گوشش دادم، نیمههای شب بود. هندزفری را گذاشتم برداشتم و صدا را زیاد کردم و چشمهایم را بستم و فقط گوش دادم. به اندازهی سه دقیقه و سی و هشت ثانیه هر صدایی که در سرم بود را ساکت کردم و هر احساسی که در دلم بود را سرکوب کردم و فقط گوش دادم. دوباره و سهباره و حتی دهباره از نو نشستم پای حرفهایش. بعد که تا حدودی محتوای آهنگ وجودم را پر کرد، هندزفری را درآوردم. شدم شبیه به زمانهایی که بعد از دیدنِ یک رویای کاملا واقعی از خواب میپرم و احساسِ آن رویا تا مدتها دست از سرم برنمیدارد؛ از آن رویاهایی که گاهی خنده مینشاند بر لبم و گاهی هم قلبم را چنگ میزند. در آن نیمهشبِ لعنتی احساس میکردم تازه بالغ شدهام. برای کاف که تعریف کردم میگفت خوب میفهمد این احساسِ طلبِ عشقِ حقیقی را.. حتی میگفت دلش برای این احساسِ پاک و زلال تنگ شده؛ او دلتنگ بود و من با هر چه لطافت که در وجودم سراغ داشتم به استقبالش رفته بودم، انگار که مهمان عزیزی بعد از مدتها از راه دوری آمده باشد و من را لایق پذیرایی از خودش دیده باشد، مهمانی که قدمش مبارک است و حضورش سراسر برکت..
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.