فیزیک اتمی داشت حوصلهم سر میبرد و هر لحظه میخواستم رهاش کنم و دوباره مرورش رو موکول کنم به فردا، اما چشمم خورد به جلدِ قرمزِ شکلاتِ هیس که یهو سر و کلهش از زیر جزوهها پیدا شد. حسین چند روز پیش قبل از اینکه بره بهبهان برام خریده بود و گذاشته بود روی میز و من کلا فراموش کرده بودم. این بچه واقعا خیلی مهربونه! و به واسطهی هشت سال اختلافی که بینمون هست نمیتونم بزرگ شدنش رو باور کنم. هنوز برای من همون داداش کوچولوی تپلیه که زهرای نه ساله با دیدن نیم متر قد و مادامی که هنوز حتی تلاشی برای نشستن نمیکرد، "خوش قد و بالای آجی" خطابش میکرد. (((((=
بعضی وقتها واقعا حس میکنم از نظر احساسی از من قویتره؛ من یه وقتهایی مثلا سکوت میکنم و میخندم فقط، ولی اون حتی با اون ژستِ مغرورِ پسرانهای که به تازگی پیدا کرده یه سری چیزها رو راحتتر بیان میکنه.
قربونش برم دلم تنگ شد واسش! ولی همین رو نمیتونم الان زنگ بزنم و بهش بگم چون پررو میشه.. [نمونهای از رابطهی خواهر و برادری] ولی وقتی دیدمش حسابی بغلش میکنم. آخ که وقتی با اون دست و پاهای درازش میاد تو بغلم، اشکی میشم از اینکه چه زود قد کشیده و تا چند سال دیگه از منم بلندتر میشه. یا مثلا وقتی به تیپ خودش میرسه و جدیدا که یاد گرفته وقتی میره بیرون جلوی موهاش رو حالتدار میکنه، هر چی من بهش میگم عزیزم تو موهای لختی داری، به خدا همینطوری خیلی قشنگتره، ولی گوش نمیده که، منم البته همچنان از درون ذوق میکنم.
پسرهی بیتربیت! دلم واست تنگ شد. مخصوصا واسه یهویی از کوره در رفتن و دعوا کردنامون. حالا این مدت من سر به سر کی بذارم آخه؟ امروز هیچ کس هر ده دقیقه یه بار در اتاقم رو باز نکرد و هی نگفت آجی فلان آجی بهمان. ولی بازم اینا رو بهت نمیگم چون پررو میشی..
+ مامان اینجور وقتا میگه: نه با تو خوشم نه بی تو میگیرم جا ((:
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.