و نگاهت که جهان است و جهان در نگهت..

و نگاهت که جهان است و جهان در نگهت..

و من همچنان مجهول ماندم تا در سر‌انجامِ این معادله، این تو باشی که قیمتِ عشقِ مرا با موازی‌ترین خطِ جنون تعیین کنی..
.
این یادداشت قدیمی‌ست و بعد از "افسانه‌ی چشم‌هایت" خودش را به من یادآوری کرد. مدت‌ها بود دلتنگِ حکایت‌های این چنینی بودم. شما هم در اولین فرصت چشم‌ها را ببندید و پای صحبتش بنشینید. امشب که حدود دو ساعتی فرصت حرف زدن داشتیم، بخشی را به این گفت و سخن‌ها اختصاص دادیم. گفتم دلم تنگ شده. برای شورِ بعضی احساسات قدیمی. برای زمانی که هنوز واقعیت‌ها زورشان به تمناهای من نرسیده بود و به خیال خودم همه چیز همانطور می‌شود که من آرزو دارم. رسیدیم به پروسه‌ی نگاه؛ گفتم 'نگاه' خیلی مهم است، از نگاه غافل نشو. هر زمان که تردید به سراغت آمد به نگاه‌ رجوع کن. همیشه حرف‌هایی برای گفتن دارد. هر وقت احساس سرما کردی تو را در آغوش می‌کشد و گرم می‌کند. هر وقت احساس سکون کردی در مرکز قلبت می‌نشیند و زلزله‌ای خواستنی به راه می‌اندازد. هر وقت احساس تنهایی کردی، فریاد می‌زند که نگران نباش، من اینجا هستم. 'نگاه' خیلی عزیز است، هوایش را داشته باش.


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی