رویای بیداری

رویای بیداری

قبل‌تر هم به هر کس که جویای نتیجه شد گفتم که بهر تماشای جهان در آن جلسه حاضر شدم..

صندلی کنجِ سالن که جفت پنجره بود نصیب من شد. پرده را کنار زدم تا بطری آب را بگذارم پشت پنجره که نخل‌های سر به آسمان کشیده را دیدم. نخل‌هایی که گویا دستور نگهبانی را مستقیما از صاحبِ همان آسمان‌ها دریافت کرده بودند؛ آنقدر که با اطمینان و محکم ایستاده بودند و واژه‌ی شک، در سایه‌ی آن‌ها جایی نداشت. حضور باغبان را در نخلستان احساس می‌کردم. حتی صدای قدم‌هایش که آفتاب را به دنبال خود می‌کشاند را می‌شنیدم. دستِ نوازشی که نخل‌ها را لایقِ آن دیده بود را بر فکر و روحِ من هم می‌کشید. ناله و حرف‌هایش در فضای نخلستان می‌پیچید و شیشه را رد می‌کرد و به گوش می‌رسید. بی‌تاب شده بودم. همه بی‌تفاوت بودند جز من! می‌خواستم چونان دیوانه‌ها بلند شوم و از تک‌تکِ حاضرین آنجا بپرسم که آیا واقعا صدا را نمی‌شنوند؟ مگر می‌شود صدایی به تمام دنیا سفر کند و مسیرش از تمام آدم‌ها بگذرد اما باز هم عده‌ای آن را نشنوند؟

مادامی که میل به فریاد زدن به سراغم آمده و من صندلی را سفت چسبیده‌ام که از جایم جم نخورم و حرفی نزنم، کسی انگار به آرامی در مقابلم می‌نشیند. دستم را می‌گیرد. بی‌تابی جای خود را به سکوت می‌دهد. یادداشتی در برابرم می‌گذارم و می‌رود..

 

 

[به ذره گر نظر لطف بوتراب کند

به آسمان رود و کار آفتاب کند]


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی