شب جمعهها که دستم رو میگیره و اجازه میده تو یه کنج از روضهی عزیزش بشینم، همه چیز برام از نو مرور میشه و هر بار به یقینی میرسم که اون لحظه احساس میکنم هیچ حقیقتی تو دنیا توان برابری باهاش رو نداره.
خلاصهی این دنیا خستهکننده شده برام! کولهی قصه و داستان رو میذاره رو شونههای آدم و سریع میدون رو ترک میکنه و در نهایت ما میمونیم و سنگینی باری که بیخبر و ناخواسته شده همراهمون.. بخش شیرین ماجرا فقط میتونه این باشه حتی تو اوج اون سنگینیها هم تنها نیستیم..
هنوز هم میتونم مقدمه بچینم واست و تا صبح از خستگیهای این دنیا بنویسم، اما تکرار مکرراته و تو این بازه حالم رو به شدت بد میکنه.
ولی اینو میگم، اصلا مایل بودم بنویسم تا برسم به این جمله؛ اینکه امام حسین بزرگتر از تمامِ دردها و قصههای ماست.. که اگر این جمله همهی حقیقتِ زندگی من نبود، کلی پیش کشیده بودم کنار و بیخیال خیلی چیزها میشدم و در نهایت یه پشیمونی خیلی بزرگ واسم باقی میموند.
[الحمدالله الذی خلق الحسین..]
+خیلی ناراحتم که از نوشتن انقدر فاصله گرفتم، حقیقتا حس انفجار دلم رو پر کرده، ای کاش بتونم برگردم به اون سکوتِ نوشتن..
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.