ساختمون ما یه عضو ششماهه داره که این روزا دیدنش شده زنگ تفریح و آرامش من. من معمولا با پسربچهها خوب ارتباط نمیگیرم ولی 'دانیال' حقیقتا بدجور به دل من نشسته. دیشب ده دقیقه سر پایی رفتم ببینمش؛ ایجانم! حتی وقتی بهش فکر میکنم هم قند تو دلم آب میشه، تو همون چند دقیقه انقدر خوشگل قهقهه میزد از خنده که به منم یه انرژی عجیبی منتقل کرد، اونم ساعت دوازده شب که دیگه باید میخوابیدم.
داشتم واسه سین تعریف میکردم که این بچه یه معصومیت عجیبی تو وجودش داره، میگفت یعنی چی! یعنی بقیهی بچهها معصوم نیستن؟ گفتم این چه حرفیه! منظورم اینه که انگار یه چیزی تو وجودش هست که آدمو وصل میکنه به لحظههای خوب، وصل میکنه به اون بالا بالاها، میفهمی چی میگم..؟ [امیدوارم فهمیده باشه]
تازه! بعضی وقتا که کسی حواسش نیست 'علی' صداش میکنم، خیلی بهش میاد اسمش علی باشه این جوجهی دوستداشتنی (:
[هر وقت که دانیال رو میبینم، یادم به شین و میم میفته که همه در انتظار به دنیا اومدن علی کوچولوی عزیزشونن، هنوز هیچ خبری نیست و با فکر کردن به اون هم من قند تو دلم آب میشه (: ]
+جان به فدای عزیزترین علیِ دنیا..
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.