دیدی بالاخره باز میشه این در..
همه چیز برای گذشتن از این مرحله مهیاست. روز و ساعت پرواز مشخصه. هر اونچه که باید توی مغزم باشه و پتانسیلش رو دارم سر جای خودشه و حقیقتا مغزم بیشتر از این پذیرش نداره. خبری از اضطراب و نگرانی نیست، هیجان زدهم بیشتر! قراره برگردم به چرخهی قبلی زندگیم. قراره زهرای قبلی برگرده به خونه. البته که این روزها یکم دارم سهلانگاری میکنم، دلیلش هم اینه که معتقدم میخ همه چیز خیلی وقته کوبیده شده و دیگه دست و پا زدن تاثیر چندانی نخواهد داشت. این روزها یکم زیادی نمیترسم و امیدوارم. این نسخهی امیدوار رو دوست دارم، باید بیشتر پرورشش بدم که یه وقت دوباره گم و گور نشه. به ادامهی مسیر خیلی خوشبینم. حقیقتا خیلی خستهم، ولی باز هم هیجان همهی وجودم رو بغل کرده و باعث شده حالم خوب باشه این روزها.
دیروز زنگ زدم به ستاره. گفتم ببین، من که میدونم ته این مسیر روشنه برام، ولی باز هم دوست داشتم همه چیز یه ذره هم که شده بهتر باشه. بعد از چند هفته، اشکهام خود به خود شروع کردن به باریدن. اون لحظه دراز کشیده بودم و هر قطره کم کم توی گوشم جاری میشد، جگرم خنک شد ولی.. این که صدای خستگیهام رو واضحتر از همیشه شنیدم مثل یه آب خنک بود تو یه برهوت خشک و بیآب. به موازات این اتفاق ستاره میگفت مهم اینه که تو صدِ توانت رو گذاشتی وسط، بقیهش دیگه واقعا مهم نیست. راست هم میگفت، برای خودم هم مهم نیست.
این روزها حرف خاله از ذهنم پاک نمیشه، مدام میگفت برای خدا تعیین و تکلیف نکن، فقط ازش بخواه راهت به مسیری بیفته که بهترینه برات. میگفت زهرا، فقط اعتماد داشته باش به نسخههای قشنگش.. خدایا! همین که خاله گفت..
+اردیبهشت هم که از راه رسید.. (:
- ۰۳/۰۲/۰۱
منتی بر خداوند نداریم که ما وام دار اوییم و اوج ترقی و افتخار ما بندگی مطلق او خواهد بود.