در مسیر

مامورِ دوست‌داشتنی و بی‌آزارِ خدا!

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۵۴ ق.ظ

کاف من‌ را دم در مسجد پیاده کرد و خودش رفت سر کار. قرار شد هر وقت که احساس کردم سینه‌‌ام مثل قبل سنگین نیست و حرف‌هام کل آسمان‌ را پر کرد خودم برگردم خانه. روز ولادت امام سجاد بود. نمازهایی که توصیه شده بود را خوندم و برگشتم به حیاط مسجد. در حیاط به آن بزرگی، فقط در یک گوشه‌اش فرش کوچکی پهن شده بود و من هم همانجا نشستم. خیره به آسمان، آدم‌ها، صوتی که پخش می‌شد، چراغ‌های رنگی، انتظار که از در و دیوار مسجد بالا می‌رفت، و گربه‌ای که کت‌واک‌کنان جلوی چشمم در حال رفت و آمد بود. اول از سمت چپ آمد و با فاصله‌ی کمی از من رفت سمت راست. دوباره از راست آمد و با فاصله‌ی کمتر از من رفت به چپ. بار سوم از چپ آمد و روی فرشی که من نشسته بودم، به فاصله‌ی چند سانتی‌متر در کنارم جا خوش کرد. قهوه‌ای بود با لایه‌هایی از خاکستری، چشم چپش کوچکتر از چشم راستش بود، آزاری هم نداشت و به شدت کنه بود. هر چه به سمت چپ مایل شدم، بیشتر جای پایش را سفت کرد. دو جوانی که از مقابلم رد شدند اشاره کردند که خانم نترسی یک وقت! اما من؟ در آن لحظه واقعا از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. مادامی که تسبیح در دستم بود و به دانه‌هایش نگاه می‌کردم‌، خانمی عراقی آمد و همزمان که نوحه‌ای عربی پخش کرده بود، حسابی با گربه‌ی کنه‌ی مسجد بازی کرد و از آن فیلم گرفت. فیلمبرداری‌اش که تمام شد رو به من پرسید: ایرانی؟ گفتم نعم. که بعد از من اشاره کرد به این که عراقی‌ست و از کربلا آمده. درست شنیدم؟ نام کربلا در فضا پخش شد؟ یاد اباعبدالله قلبم را پر کرد؟ در چشم‌هایش نگاه می‌کردم که گریه‌ام گرفت. و با همان اشک‌ها درخواست کردم که در حرم اباعبدالله برایم دعا کند. زن رفت و گربه همچنان ماند. چند فیلم و عکس از کنه‌بودنش برای ریحانه فرستادم و تنها واکنش ریحانه این بود که بی‌احساس! یکم نازش کن. و من که در کل زندگی‌ام فقط یک بار به گربه‌ها دست زده بودم، آن هم در پارک رو به روی خانه‌ی کاف بود که حقیقتا همان موقع هم از جسارت حلمای سه ساله خجالت کشیدم که توانستم دست نوازشی سمتشان دراز کنم، حالا کم کم جرئتم را جمع کردم و دستم را سمت گربه‌ی سمج و تنهای مسجد دراز کردم و چیزی نزدیک به بیست دقیقه این ناز و نوازش‌ها طول کشید. صدایش در نمی‌آمد و چشم‌هایش را بسته بود و کاملا مشخص بود که لذت می‌برد از این ملاقات و نوازش‌های ممتد. اذان که گفته شد بلند شدم که دستم را بشورم و نماز بخوابم، عزیزکم! چنان ناله‌ی ضعیفی به دنبالم سر داد که جدا نمی‌توانستم دل بکنم و نخ ارتباطمان را قطع کنم. اما مجبور بودم بروم.
بعد که برگشتم اهواز و ماجرا را با جزئیات بیشتر برای ریحانه تعریف کردم گفت من شنیده‌ام گربه‌ها معمولا به کسانی نزدیک می‌شوند که ناراحتی در دل دارند، پس می‌روند و سعی می‌کنند این ناراحتی را از آن‌ها دور کنند. بعد از این حرف دیگر چیزی نگفت. من صحبت کردم؛ با بغض البته! وای.. من اون روز غمگین‌ترین و سنگین‌ترین‌دلِ دنیا رو با خودم به مسجد بردم. نمی‌دونم این حرف چقدر صحت داره، اما خودم هم احساس کردم که اون گربه واقعا یه مامورِ بی‌آزار بود که اومده بود تا اون احوال بد رو از من دور کنه و کمک کنه با بار سبک‌تری از سفر برگردم.
اشکالی داره مگه؟ خدا یه گربه رو بفرسته سراغ آدمی که از شدت اشتباهات مکررش احساس تنهایی و تردشدگی می‌کنه. فکر نمی‌کنم اشکال داشته باشه.
دلم برات تنگ شد مامورِ دوست‌داشتنی و بی‌آزارِ خدا! (:

  • به نام محیا

نه به سس قارچ!

پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۴۵ ق.ظ

یکی از تفریحات ما توی ایران کشف کافه‌ها و رستوران‌های متعدده که الحمدالله همونم باید کم‌کم بذاریم کنار. بار دومه که میام اینجا و هر چی تو وجودم هست و نیست رو بالا میارم. تازه این بار خودم کم بودم، حانیه هم افتاد یه گوشه. از همه‌ی اینا که بگذریم، حالا چطوری این همه ساعت تو قطار دووم بیارم تا برسم خونه؟ خدایا دکمه‌ی غلط کردم نداره اون غذای لعنتی؟ این همه وقت ننوشتم ننوشتم، اومدم و از حال بدم نوشتم. شاید چون جلوی خودمو می‌گیرم تا به مامان خبر ندم که تا صبح هر لحظه نگران حالم نباشه. شاید هم فرجی شد و بعد از این حال بد بیشتر به سمت نوشتن کشیده شدم.
اما احوالم، قبل از اینکه عین یه تیکه پارچه بیفتم یه گوشه، مثل تشنه‌ای وسط بیابون که در به در دنبال قطره‌ی آبی می‌گرده، تشنه‌ی نوشتن و حرف‌زدن بود.

+این هفته‌‌ی آخر هم تموم بشه، می‌خوام بشینم یه گوشه، تماشا کنم و بنویسم فقط. آخ دنیا! این ورق جدیدته؟ (:

  • به نام محیا

بسوزد آناتومی، سوخت جگرم

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ

وقتشه بگم چقدر وحشتناک بود! چقدر ترسیدم! امتحانات ترم اول رو می‌گم. مهم‌ترین نتیجه‌گیریش هم این بود که آناتومی توی چهار روز فرجه جمع نمیشه. اگر جمع بشه هم چیزی جز یه جنازه‌ی متحرک که خودش هر لحظه آماده‌ی تشریح توسط استادیه که نه و نود و نه صدم رو هم پاس نمی‌کنه، سر جلسه‌ی آزمون حاضر نمیشه. به هر حال؛ آناتومی دست از خرخره‌مون برنمی‌داره و هنوز چند نمره‌ی عملیش باقی مونده. و حقیقتا تو این چند روز گذشته جدا تا مرز فروپاشی رفتم. امان از اون شبِ لعنتی؛ ف وسط جزوه‌هاش به زور چوب کبریت پلک‌هاش رو باز نگه می‌داشت، ز پتو و بالشش رو آورده بود تو واحد ما و بالش به بغل همچنان ویس پیاده می‌کرد، ی داشت برای بار هزارم جزوه رو مرور می‌کرد و حس ناکافی‌بودن بهمون می‌داد، خودم که از شدت بی‌خوابی بی‌هوش شدم و چشم باز کردم دیدم بین اون همه جا، میم خودش رو مچاله کرده و بالای سرم خوابش برده. سالن مطالعه خالی بود. چند صفحه از خلاصه‌نویسی‌هام رو مرور کردم، اما انگار نه انگار! مغزم خالی خالی شده بود. و بهترین وقت برای زدن زیر گریه بود. آخ اگه مامان پیشم بود..
سرتو درد نیارم، سوار سرویس شدیم و تک و توک یه سری چیزها رو دوباره مرور کردم و تمام! دیگه نتیجه‌ش مهم نیست. اما همچنان به قول مامان ناراحتی نداره که؛ اگه افتادی هم دستت رو بذار رو زانو، یا علی بگو و بلند شو.
اما چیزی که طبق حساب سرانگشتی خودم متوجه شدم، معدل الف شدن جدا کار سختی نیست، فقط یکم، اونم خیلی کم زحمت می‌خواد. وقتی نخونده و شب امتحانی بستن مباحث وضعیتش اینه، فکر کن اگه حسابی وقت بذارم و بخونم چی میشه اوضاع..! (:
.
+وسط این روزهای سخت آخر که هنوز هم تموم نشدن، خدا رو شکر! که حداقل این سختی‌ها تو اون مسیریه که خودم دوسش دادم و حسرت به دل کارم رو پیش نمی‌برم.

++یادداشتم باید طولانی‌تر باشه، با ذکر جزئیات بیشتر، اما هم خوابم میاد، هم نگاه اون جزوه‌ی لعنتی که منتظر نشسته یه گوشه دست از سرم برنمی‌داره.

  • به نام محیا

در تاب و تب فیزیولوژی

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۳۱ ق.ظ

این حجم از دقیقه‌ی نودی بودن تو ایام امتحانات جدا داره روانم رو متلاشی می‌کنه. مصداق ظلم‌کردن به خوده! این ترم بگذره، نه فقط این ترم بگذره، نشون می‌دم کت تن کیه!
آخه بشر! تو که از رفع‌کردن اشکالات بچه‌ها احساس خوبی بهت دست می‌ده و وقتی درست و به موقع درس می‌خونی و در ادامه‌ش نتیجه‌ی خوب می‌گیری، تو که به هر دری زدی تا بشینی رو صندلی‌ این رشته، چه مرگته دقیقا؟ (:
از دیروز تا الان سر جمع سه چهار ساعت چشم رو هم گذاشتم و احساس می‌کنم دامنه‌ی دیدم کم شده؛ چشم‌هام رو باید ریز کنم تا متمرکز بشم رو آدم‌ها! کلمات که جای خود داره..
سال پیش این موقع‌ها آروم و قرار نداشتم و بلاتکلیفی آینده شده بود کابوس هر شبم. اما الان، به صد و سی و پنج صفحه‌ی این رفرنس لعنتی نگاه می‌کنم و همچنان که ذکر و دعا میندازم بالا که انشالله پاس میشم این درس رو، یه گوشه‌ی ذهنم می‌گم ای بابا! سختی‌هاش گذشت، اگه پاس نشدی و افتادی هم فدای سرت! یه یا‌ علی بگو و بلند شو دوباره.. (:

+در کلافه‌ترین لحظه‌ها جفت بخاری بودم و فرو رفته در کتاب که خاله با یه ظرف کیک شکلاتی اومد دم در.
++در عقب‌مونده‌ترین وضعیت از بودجه‌بندی امتحان بودم، که روضه‌خون شروع کرد به ذکرِ مصیبت و وای از روضه‌های خونگی که برکت می‌پاشه به گوشه گوشه‌ی خونه..!
+++امشب گوشم متبرک شد به نوحه‌ی "یا فاطمه ای شفیعه‌ی روز جزا" که حتما میام و دربارش می‌نویسم.
++++نوشتن این یادداشت حدودا هشت دقیقه زمان برد که فکر نکنم این هشت دقیقه معجزه‌ی خاصی برای امتحان فردا تو چنته داشته باشه.

  • به نام محیا

فرجه‌ی ترم اول

شنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۳، ۰۵:۳۸ ق.ظ

این هفته‌ی آخر قبل از امتحانات برام پربرکت بود و حقیقتا دلم نمی‌خواد برگردم. دوست دارم همچنان دختر خسته و خواب‌آلود و خالی از هرگونه مسئولیت خونه باقی بمونم. اما باید برگردم. اگه قرار بود از فردا دوباره بشینم سر کلاس ممکن بود یه ذره ذوق داشته باشم برای برگشت، اما برای امتحان؟ هرگز!
ای بابا! چه میشه کرد.. باید ذره ذره قدم‌های این مسیر پاس بشه تا بتونم با اون مهر نظام پزشکی که چندین سال بعد قراره در دستور ساخت قرار بگیره درد خلق‌الله رو درمان کنم‌.[راستی نسخه‌ها الکترونیک شدن که! درد و نفرین حقیقتا..]

+نگم از سوالات اندیشه‌ که تونستیم بابتش رای استاد رو بزنیم و خودمون طرحش کنیم؛ اندیشه نیست که، دینی هم نیست، هدیه‌های آسمانیه!

++گفته بودم چقدر دوست دارم خدا؟ (:

+++ریشه‌ی جگرم خواب بود. کاش قبل از خواب با اون لنگ‌های درازش می‌پرید تو بغلم و بوسش می‌کردم حسابی. قطعا دووم نمی‌آوردم وگرنه مقصدم حداقل دو کیلومتر دورتر می‌شد.

++++فرجه‌ی ترم اول با بازده معنوی بسیار زیاد و کسب علم نسبتا کم تمام شد.

  • به نام محیا

تعبیر یک رویا

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۳، ۰۲:۲۳ ق.ظ

بعد از مدت‌ها یه خواب عجیب و واقعی دیدم. احساس می‌کردم اون‌ قدرها فکرم درگیر اون داستان نیست پس منتظر خواب و رویایی با اون محوریت نبودم، اما گویا ضمیر ناخودآگاهم توجهی به احساس من نداشت. همه چیز واقعی بود؛ کلمه‌ها، آدم‌ها، تعامل‌ها، احساسات منتقل‌شده. از خواب که بیدار شدم همچنان آروم بودم و خبری از تشویش نبود. کلا خیلی وقته آنچنان تو تلاطم و چه‌کنم چه‌کنم نمی‌افتم. سریع موبایل رو برداشتم و به کاف پیام دادم؛ که آجی! فلانی بود، فلان حرف رو زد، فلان احساس رو داشتم. جالب بود براش. گذشت تا چند روز بعد دوباره یه خواب دیگه دیدم؛ حضور آدم‌های ضروری و غیرضروری، تو یه مقصد اعجاب‌انگیز، و مکالمه‌های معمولی، همه چیز در عین عجیب‌بودن طبیعی بود. همچنان از خواب بیدار شدم و برای کاف خوابم رو تعریف کردم؛ این بار واکنش خاصی نشون نداد چون بلافاصله تدارکات تعبیرشدن خواب اولم فراهم شد.
باورم نمیشه؛ همون آدم، همون گفت‌و‌گو، لزوما همون جواب‌ها به گوشم نخورد، اما همون نشونه‌ها رو دریافت کردم.
دلیلی برای ناراحتی نیست، اما نمی‌تونم خوشحال باشم. چون می‌ترسم! از قدم‌برداشتن می‌ترسم. از ثبات می‌ترسم. از مسیرهای جدید می‌ترسم‌. از لحظه‌های جدید می‌ترسم. و بیشتر از همه، از نگاه‌های جدید!
چیکار کردم با باورهام که این همه بی‌اعتماد شدم نسبت به خودم؟! مقصر اصلی کیه؟ اگه خودمم که برم سال‌ها گریه و استغفار کنم. اگه نیستم هم باید همچنان سال‌ها گریه و استغفار کنم و فراموش نکنم اثرِ وضعیِ وقایع رو..

  • به نام محیا

[قیمة کل امر ما یحسنه]

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۱۵ ب.ظ

مرد دوست‌داشتنی خدا، سلام!

در این مهاجرت چند ساله علاوه بر دو چمدان لباس و چند جفت کفش و چندین کیف و انواعی از خرده ریز‌های تزئینی، قاب عکس تو را فراموش نکردم؛ در ویترین است و نگاهت همواره دلم را از زمین جدا می‌کند. نوشته‌ی بالای سرت هر صبح شده مثل یک بنر بزرگ برای اینکه یادم نرود ارزش هر شخص به اندازه‌ی چیزی‌ست که آن را باارزش می‌داند.
خلاصه‌اش اینکه صبح‌ها بعد از مرور این ملزومات برای زندگی، بعد از کنارگذاشتن صدقه برای جاری‌شدن آرامش، حین بازکردن در و قدم از خانه بیرون گذاشتن، به این فکر می‌کنم که مسیر پیش رو بدون اعتقاد، مفت نمی‌ارزد.
برایم دعا کن! که فراموش نکنم اعتقاد، معنا می‌بخشد به هر دم و بازدم، به هر نگاهی که به سمت آسمان نشانه می‌رود، به هر دستی که به سوی خدا بلند می‌شود.
برایم دعا کن که مراتب یقین را به حقیقی‌ترین شکل ممکن طی کنم!

  • به نام محیا

به وقت گفت‌و‌گو در آلاچیق دوم

دوشنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۲۵ ب.ظ

دو هفته‌ی اول دانشگاه نسبتا سخت گذشت. بچه‌های خوابگاه از قبل همه با هم آشنا شده بودن و با بچه‌های همشهری هم چندان نتونستم ارتباط برقرار کنم و این شد که صبح‌ها در سکوت می‌رفتم و غروب‌ها در غربت برمی‌گشتم خونه. و این غربت چون توی خونه هم تنها بودم بیشتر شدت می‌گرفت. مامان‌بزرگ از هیچ چیز برام کم نمی‌ذاشت، اما خب با همه‌ی این‌ها داشتم یه هجرت رو تجربه می‌کردم و دلتنگ می‌شدم؛ برای اهواز، برای مامان و بابا و حسین، برای دوستام، برای تک‌تکِ خیابون‌هایی که تو این دو سال موقع خستگی توشون قدم زده بودم و باهاشون خاطره ساخته بودم.
یه روز از صبح تا شب که برگردم خونه بغض داشتم، آخر هم بغضم ترکید و با گریه از خدا یه رفیق خواستم، یه همراه خواستم. قبلا هم همچین درخواستی ازش کرده بودم، در جریان بود که دلم می‌خواد برای ادامه‌ی مسیر یه رفیقِ هم‌مرام سر راهم قرار بده. یه رفیقی که کمک کنه قد بکشم، نه که بدتر زمین بخورم.
چند روز بعد بین دو تا کلاس حوصله‌م سر رفته بود و یک دفعه به سرم زد برم میم رو پیدا کنم، چندان صمیمی نبودیم، اما حس کردم بین افراد کلاس تنها کسی که می‌تونم الان برم پیشش و همراهم باشه اونه. رفتن همانا و اینکه یک دفعه میم به من اعتماد کرد و گفت که دلبسته‌ی یک نفر شده توی دانشگاه هم همانا. اون روز نقطه‌ی شروع رفاقت ما بود. میم حرف می‌زد و من مدام می‌گفتم می‌فهمم عزیزم! بعد از اون روز من هم حرف زدم و میم مدام گفت می‌فهمم عزیزم!
بعد از اون روز دیگه تنها نیستم توی دانشگاه؛ با هم می‌ریم، با هم میایم، با هم شب تا صبح بیدار می‌مونیم، با هم می‌‌خندیم، با هم راهی نمازخونه می‌شیم و با خدا حرف می‌زنیم، با هم هم‌مسیر می‌شیم، رازهای همدیگه رو به دوش می‌کشیم و حتی در جهت رسیدن به اهداف گوناگون با هم نقشه‌ هم می‌کشیم.

.

.

.
بعد از شروع رفاقت با میم احساس می‌کنم خدا خیلی هوام رو داشته؛ پس دمت گرم خدا!

  • به نام محیا

صرفا یک حدس زیبا، پارت دوم

جمعه, ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۲ ب.ظ

پس از مشقت‌های فراوان بالاخره تونستم دوباره به وبلاگم دسترسی پیدا کنم، پس خدا رو شکر. نمی‌دونستم از کجا و از چی شروع کنم به حرف زدن، که چشمم خورد به پارت اول این یادداشت. و از اونجایی که کلید ساخت پارت دومش زده شده، فکر کردم بد نیست که حرف بزنم دربارش.
حدسم درست بود. پسربچه‌ای که هنوز فکر می‌کردم بچه‌ست و خدا می‌دونه کی مسیرش به عشق و عاشقی برسه، مدت‌هاست دل بسته به یه نفر و بله! هیچ کس هم خبر نداره جز منِ بی‌نوا که تازه اونم اگه پاپیچش نمی‌شدم لو نمی‌داد. اما خوشحالم. اول از این بابت که اونقدری بزرگ شده که بتونه این احساس رو تجربه کنه و دوم از این جهت که آدم قابل اعتمادی بودم براش‌. و خب همه‌ی این‌ها چیزی از مسئولیت خواهرانه‌ی من کم نمی‌کنه. البته که آدم‌ها اون کاری که بخوان رو در نهایت انجام می‌دن، اما توی این موقعیت همین که حداقل یک نفر خبر داشته باشه از وقایع باز خوبه.

چی بگم؟ الخیر فی ما وقع! (:

  • به نام محیا

مایه‌ی زینتیم یا ذلت؟

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ق.ظ

آدم‌ها در مواجهه با دیگران خواه ناخواه در ذهن خود یک دسته بندی کلی انجام می‌دهند تا بدانند با چه کسی طرف هستند‌. این دسته بندی‌ طبیعی‌ست و ندیدم کسی را که ذهنش از این عمل مبرا باشد. اما مقصودم صرفا یک اتیکتِ کوچک جهت آشنایی با افراد است، نه این که سریعا به خود اجازه بدهیم تا چکش قضاوت را بر سر دیگران بکوبیم. پس جای خرده گرفتن بر تو هم نیست که اگر اسم کسی آورده شد، به اولویت‌های مغزت رجوع کنی و به یاد بیاوری که او را مثلا در هیئت‌ها زیاد دیده‌ای پس به گمانت در برخورد اول می‌تواند آدم خوبی باشد. و خب طبیعی‌تر این است که این دسته‌بندی‌ها آدم به آدم فرق دارند، اما الان کاری به انواع آن‌ها  ندارم. بلکه به تو و گذشته‌ی خودم فکر می‌کنم که چقدر این دسته‌بندی‌ها گاهی به ضررمان تمام شد و فریبِ ظاهر‌های خدادوست و با معرفت را خوردیم‌. به این فکر می‌کنم که حقیقتا هر کدام از ما به چه اندازه مایه‌ی زینت یا زیورِ اعتقاداتمان هستیم؟ فرق کسی که اربعین‌ کربلا نمی‌رود چون معتقد است عده‌ی زیادی از مسافران، آن مسیرِ عزیز را یک فستیوال می‌پندارند و ترجیح می‌دهد بر پشت بام خانه بایستد و عرض ارادت کند و در عوض تمام طولِ سال را آن گونه که امامش دوست دارد زندگی می‌کند با کسی که عمدا خطا می‌کند و دل می‌شکند و با حق‌الناس و حق‌الله یک قول دو قول بازی می‌کند و در نهایت هم قدم در جاده‌ می‌گذارد و خواستار شفاعت است، مشخص نیست؟ خوب و بد بودن هر کدام کاملا بدیهی‌ست اما پوستین‌های مغزِ عوام همچنان کار را سخت می‌کند. البته که همه به سفیدیِ شخصِ اول و سیاهیِ شخصِ دوم نیستند، اما قلبم درد می‌گیرد وقتی هنوز عده‌ی نادان و نامردی پیدا می‌شوند که معتقداند همه چیز به کثرتِ سفرهای اربعین و انگشترهای عقیق و فیروزه و ترک نکردن صف اول نماز جماعت و امثال این‌هاست.
.
.
.
+فرمود: دیری‌ست که جهل جان یافته و بنیانش نیرومند گشته و این برای آن است که مردم دینِ خدا را بازیچه‌‌ی خود ساخته‌اند. تا ‌جایی که هر کس در ظاهر با عملش قصد تقرب به خدا را دارد، در واقع چیزی غیر از خدا را قصد می‌کند و همین‌ها ستم‌کارانند.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۰۶:۳۵
  • به نام محیا