کجاست کبوترِ نامه بر؟
مخاطبِ عزیز!
امیدوارم حالت خوب باشد و هر جا که هستی آرامش را سفت بغل کرده باشی. نمیدانم چه شد که بعد از مدتها دوباره به یادت افتادم، شاید چون همیشه بخشی از حضورِ تو در زندگی من خالیست و خالی میماند. نمیدانم این حالت چه معنایی میدهد اما این جای خالی را دوست دارم. میدانی، من فکر میکنم لازم نیست آدمها در واقعیت لزوما نسبت یا ارتباط خاصی با یکدیگر داشته باشند، همین که آن اثرِ ماندگار را بر وجود یکدیگر ثبت کنند گویا کفایت میکند. کدام اثر؟ معجزهی محبت را میگویم. تو انگار در غیرمنتظرهترین نقطه از زندگی من ناخواسته مامورِ انتقال این احساس به من شدی و از بد یا خوبِ حادثه، نمیدانم کدام یکی! ماموریتت زود تمام شد و رفتی. قبلتر خیلی دوست داشتم از روزمرگیهایم برایت بگویم، از پیش پا افتادهترین اتفاقها گرفته تا مهمترینشان. الان اما نه! الان فقط دوست دارم بدانم "عشق" زندگی تو را به چه رنگی درآورد و به چه سمتی کشاند..
ای کاش کبوتری پیدا میشد و جواب همین یک سوال را به من میرساند!
ای کاش کبوتری پیدا میشد و این نامه را به دست خوانندهاش میرساند!
.
.
.
+برایتان مخاطبی را آرزو میکنم که به شوقِ روی شما زنده باشد.. ((:
شبِ تسهیل در امور
عرض کلاس رو مدام میرفت و برمیگشت. سرگیجه گرفتم حقیقتا. هر چند قدمی که برمیداشت سرش رو میآورد بالا و توی چشمهامون نگاه میکرد، از اون نگاهها که میگفت آره! شماها بیاراده و نامحترمید. نمیدونم این حرفها رو از ته دلش میکشید بیرون یا هم شگردش بود برای اینکه عدهای به خودشون بیان، هر چی که بود روی من تاثیری نذاشت. البته چرا! بعد از نیم ساعت سخنرانی یه سردرد کوچولو اومد سراغم که خداروشکر اونم زود برطرف شد. ولی اینکه مثلا چیزی رو در درونم تکون داده باشه؟ نه واقعا. لعنتی هیچ حسی بهم القا نشد؛ نه خشم، نه ناراحتی، نه آرامش، هیچی! نمیتونم بفهمم این عدم القای احساس نشونهی خوبیه یا بد، اما یه چیزی رو بهم یادآوری کرد؛ اونم اینکه ما از بطنِ زندگی و افکار هیچکس آگاه نیستیم و آگاه نخواهیم شد، پس مجبور به قضاوت یا هر حرکتِ بیرحمانهی دیگهای در برابرش نیستیم. یه گوشه بنویس اینو فردا دوباره یادت نره..
در ستایشِ نشانهها
خاله بازوهای دانیال کوچولو رو گرفته بود و بهش کمک میکرد روی میز بایسته. طبق عادتی که جدیدا پیدا کرده بلافاصله بعد از این که یکم تعادلش حفظ شد دوباره انگشت شستش رو کرد توی دهنش. عاشق این حرکتشم، هر بار که این کار رو میکنه یادم به اون شیر سلطان توی رابین هود میفته؛ مخصوصا اون مااامااان گفتنش.. (:
خلاصه؛ دانیال مثل همیشه سایلنت و مظلوم و انگشت در دهن بود و نگاه کنجکاوانهی خودش رو این طرف و اون طرف میچرخوند که یهو خاله با لحن محلی خودشون یه شعر خوند:
تری تری تری ترانه
دانیال طفل نادانه
از کارخونه خدا خبر داره
[تو این قسمت یه نگاه به من کرد و به اون حاجتی که توی دلم بود اشاره کرد و گفت اگه قراره فلان اتفاق بیفته] دانیال پای راستش رو بلند کنه
یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، و دانیال پای راستش رو دقیقا مثل یه نشونه از طرف خدا بلند کرد.. (((:
هر جوری بخوام از قدرت و صداقتِ اون لحظه بگم نمیتونم واقعا، انگار یهو یه چیزی نشست وسط قلبم. اونم نه به خاطر اینکه دوباره امیدوار شده باشم که ایول! بالاخره به چیزی که میخوام میرسم، نه به خاطر اون نبود چون پروندهی اون قضیه هفتهی پیش کلا بسته شد و تکلیفش روشن. بلکه همچنان به خاطر وجودِ عزیز و دوست داشتنیِ خودِ دانیال بود. این بچه به طرز وحشتناکی آرامش تزریق میکنه به آدم و حضورش برای همهمون مایهی نشاطه. بعضی وقتها دلم میخواد بچلونمش، چند بار هم کردم این کار رو، اما هر بار از شدت خنده غش کرده فقط. انگار روز اول توی دفترچهی خلقتش نوشتن گریه هفتهای یک بار آن هم در مواقع ضروری! آخه گریه کردن بلد نیست بچهم..
.
.
.
+بعضی وقتها که خوابه میشینم بالای سرش و بهش نگاه میکنم و همیشه هم یادم به حرف مصطفی مستور میفته که نوشته بود: من گاهی از شدتِ وضوحِ خداوند در کودکان، پر از هراس میشوم و دلم شروع میکند به تپیدن.
منم همینطور آقای مستور، منم همینطور (:
++گفته بودم بندهی نشونههام؟ ((:
+++ممنون از خدایی که تو رو مثل هدیهای برای زیبایی این روزها فرستاد..
اینم یه مدل دیگه!
من به یه درد عجیبا غریبا مبتلام که فکر میکردم فقط خودم بهش دچارم تا اینکه یه ریلز تو اینستاگرام دیدم و فهمیدم که بله! این مدلی زیاد پیدا میشه تو دنیا.
حالا این درد به چه شکله؟ گیرندهی این درد زمانی فعال میشه که یه نفر یه کاری میکنه یا یه حرفی میزنه و من ناراحت میشم و خب طبعا باید ناراحتیم رو ابراز کنم و نذارم توی دلم پنهون بمونه که خودم اذیت نشم و طرف مقابل هم متوجه بشه و اگه دوزار شعور داشته باشه عذرخواهی کنه، و هر بار که طرف مقابل متوجه میشه که من ناراحت شدم و بابت این اتفاق ناراحت میشه من دوباره به خاطر ناراحتی اون بیشتر ناراحت میشم..
هی میگم اه! نباید میذاشتم بفهمه من ناراحت شدم. (((((=
الله الله از این موجودِ دو پا!
ولی اون لحن تمسخرآمیز توی سرم تکرار میشه همش. یادم نمیاد آخرین بار کی این مدلی بهم نگاه کرد و با این لحن باهام صحبت کرد چون اساسا ناراحت هم بشم از دست کسی ناراحتیم به اندازهی ارزش و اهمیت اون آدم توی زندگیم طول میکشه و بعد هم تمام. از این روند که ناراحتیهام به درازا نمیکشه راضیم اما مسئلهای که برای من هیچوقت عادی نمیشه اینه که آدمها همیشه یه نسخهی جدید برای رونمایی کردن از خودشون دارن. و تو هر بار میگی اوکی! دیگه خوب میشناسم این آدم رو، دیگه جلوی اون هر حرفی رو نمیزنم و در برابر ابراز تمایلاتم گارد بیشتری میگیرم، اما امان از این حافظهای که فکر کنم همه چیز برگرده به نیای مشترکی که احتمالا با ماهیها دارم..
اصلا حالا که اینطوریه به بعضی از دلگیریها اجازه نده فراموش بشن. [فراموش نکن اما هر روز فازِ زخم خوردن از دوستان هم نگیر!!]
فکر نکن همه خیلی رئوف و دلسوزن و لزوما یه رگشون برمیگرده به اولادِ پیغمبر.
یادت نره که مهربونی آدمها به راحتی میتونه پست خودش رو ترک کنه و جای خودش رو به احساس دیگهای بده که در یک لحظه میتونه تو رو تخریب کنه.
.
.
.
چی خلق کردی خدا؟ هر کدوم یه ورژن متفاوت و غیر قابل پیشبینی دارن! کاش یه آپشن عادیشدن و هر بار از شدت تعجب شاخ درنیاوردن هم به من اضافه میکردی بزرگوار..
خوب ببین!
دیدی آدمها در واقعیت از تصورات ما مهربانتر هستند؟ دیدی حقیقتِ وجودیِ انسانها از پشت پیام و این فضای مصنوعی قابل لمس نیست؟ دیدی باید نترسید و افتاد در وسطِ گفت و گو؟ دیدی باید نترسید و سر را بالا گرفت و حرف زد؟ دیدی دقیقا وسط فیلم، فیلمنامه عوض شد و قصه از مسیری که فکرش را نمیکردی راهش را ادامه داد؟ دیدی باید بدیهیترین حرفها را هم به زبان آورد؟ دیدی گفتم این دنیا ارزش خفهخون گرفتن را ندارد؟ دیدی گفتم فوقش یک معذرت خواهی بدهکار میشوی اما بالاخره تکلیف روشن میشود؟ دیدی باید به آدمها تریبون داد تا بیایند و در مقابل تصورات غلطی که ما از آنها در ذهن داریم از خود دفاع کنند؟
بله عزیزِ من! همهی اینهایی که گفتی را دیدم و هر کدام به نوبهی خود در چشمانم فرو رفت. سعی میکنم در شبی که خیلی دور نیست بیشتر به دیدنیهایی که گفتی فکر کنم. قول نمیدهم اما، آخر همین دنیایی که گفتی ارزش خفهخون گرفتن را ندارد روزانه یک جوری از ما سواری میگیرد که آخر شبها رمقی برایمان نمیماند.
.
.
.
+دیدی یک گاو میتواند به پروانه بدل شود؟ برعکس آن را احتمالا بیشتر دیده باشی..(((((=
هشتگ درد و نفرین
هر وقت در زمین احساس تنهایی کردید و سینهتان به تنگ آمد به بنیآدمهایی فکر کنید که موش را پرستش میکنند و در برابر او سر به سجده میگذارند.
شب دارد به نیمههای پایانی خودش نزدیک میشود و من همچنان بیدارم. نه درس آخر را تمام میکنم، نه کتابِ تویی به جای همه را شروع میکنم، نه فیلمی نگاه میکنم، نه هیچ کار مثبت دیگری. اما حالم خوب است. چون هفتهی پیش دقیقا همان لحظهای که نیمکت را ترک کردم و از کلاس خارج شدم، یک احساسی شبیه به وا دادن آمد و زیر بغلم را گرفت و تا دم در همراهیام کرد. این وا دادن از خانوادهی رها شدن متولد شده و چیزی جز شادی و راحتی تا به اکنون نصیبم نکرده است.
باشه فهمیدم احوالت رو، حالا چرا انقدر خشک و یه مدلی که نمیدونم چه مدلیه حرف میزنی؟
در مودِ یک کارمندِ رسمیِ طناز به سر میبریم.
نه تو رو خدا حواست به کلمههای بیربطت هست؟ رد دادی انگار امشب..
آخر میل به رد دادن هم زیباییهای خودش را دارد. آدم را وادار به کارهایی میکند که به صلاح نیست اما عشقش به آن کار کشش دارد پس انجامش میدهد.
اینطوری که نمیشه، یا پاشو چند رکعت نماز بزن به کمر، یا هم این درس آخر رو تموم کن و بخواب. صبح اگه خواب بمونی این بار آقای کاف هر چی بگه باید لال بشی در برابرش چون اون موقع واقعا دیگه هیچ حقی با تو نیست.
خدا بزرگتر است! چشم! از جایمان تکان میخوریم و مشغول به یک فعالیت به درد بخور میشویم.
+اگر مقصود از خدا بزرگتر است را در این یادداشت شلم شوربا متوجه شدید یعنی شما انسان باهوش و باذوقی هستید.
++مایل به دریافت موسیقی از جانب خوانندگان این یادداشت به نیت توسعهی پلیلیست و این داستانها.
فاقد اهمیت
امروز یه گفت و گوی متفاوت در قالب چت داشتم. میگم متفاوت چون خیلی وقت بود خودم رو موظف به پاسخگویی در برابر کسی نمیدونستم، و خب واقعا هم تا حدودی اشتباه از من بود و مقصر بودم پس یه معذرت خواهی لازم بود. شاید اگه یکی دیگه به جای من این گفت و گو رو ادامه میداد یه طور دیگه برخورد میکرد، شاید ها مطمئن نیستم! ولی به هر حال وقتی ببینم اندازهی سر سوزنی تقصیر از منه عذرخواهی میکنم چون دوست ندارم دیگران فکر کنن کاری که کردم از عمد و از سر بیتوجهی و نادیده گرفتن یا خودمونیترش از سر بیشعوری بوده. امیدوارم زودتر رفع و رجوع بشه داستان. اما مسئلهی مهمتر خوشحالیم از بابت اتفاقیه که افتاد، گلایههایی که شد و حق و ناحقهایی که مطرح شد. خیلی وقت بود تو یه پیلهی سکوت فرو رفته بودم و خبری از این مدل تجربهها نبود. میگم تجربه چون واقعا اتفاق مهمی بود! اینکه وقتی اشتباهی رخ میده آدم اون رو بپذیره و از طرفی به دنبال حقِ حقیقیِ خودش باشه خیلی مهمه. اولش میترسیدم از حرف زدن اما مامان روحیهی غیرت رو در من بیدار کرد و انداختم وسط میدون. همیشه میگم؛ حقطلبی رو از مامان یاد گرفتم و توانایی در متقاعد کردن آدمها و جملهسازیها رو از بابا. اصن مرسی که هستید ((((=
+هر موقع بحث مطالبهی حق و حقوق میاد وسط یادم به دایی محسن میفته؛ توی صف پمپ بنزین بودیم که یه نفر اومد زرنگی کنه و یهو ماشینش رو آورد جلوی ماشین ما. دایی محسن پیاده شد و هر چی به مسئول پمپ بنزین گفت این آقا اومده جلوی من و داره حق من رو میخوره، آقای مسئول پمپ بنزین همش میگفت من چیکار کنم؟ خودت از حق خودت دفاع کن. دایی محسن هم خیلی شیک و مجلسی کارت سوخت اون آقای مثلا زرنگ رو از دستگاه کشید بیرون و انداخت رو زمین و گفت بفرما من از حق خودم دفاع کردم. آقای زرنگ در کسری از ثانیه سوار ماشین شد و کلا رفت که رفت. شاید اگه یکی دیگه بود، اصلا شاید اگه خودم توی اون موقعیت بودم میگفتم ولش کن بابا، یارو نمیفهمه چیکارش کنم. اما اون صحنه و اون اتفاق انقدر خفن و پر از تذکر بود که واقعا میشه یه سکانس سینمایی توپ ازش ساخت.
++ خلاصه که در هر زمان و هر مکان؛ هیهات من الذله!
+++خودم رو تا این لحظه برندهی گفت و گوی امروز میدونم چون من اشتباهم رو پذیرفتم و از موضع قبلی خودم جا به جا شدم. اما طرف صحبتم هنوز ابراز پشیمونی نکرده و فکر هم نکنم در تصمیمش فرجی حاصل بشه. پس ولش!
++++ولی خدا وکیلی! هر سنی که دارید، هر موقع که واقعا کوتاهی و تقصیر از شما بود، عذر خواهی کنید. به خدا که هیچی از ارزشها و غرورتون کم نمیشه، حتی به آپشنهاتون هم افزوده میشه یه چیزایی ((:
+++++خودم هم میدونم دلایلم قانعکننده نبود، ولی حداقل واقعی بود.
جایی در میان آدمها
بعضی روزمرگیها در ظاهر ساده و بدیهی به نظر میآیند اما دوست دارم دربارهی آنها حرف بزنم و خاطرهشان را تثبیت کنم. حتی خاطرهی بعضی از آدمهایی که ممکن است دیگر هیچوقت نبینمشان یا حتی اگر ببینمشان هم چهرهشان را به یاد نیاورم.
مثل آن دختری که چند دقیقه مانده به آزمون متوجه شد پاککنش را گم کرده و پاککن خودم را نصف کردم و به او دادم. یا آن جوانِ اسباببازی فروشی که خوشاخلاقیاش آدم را ترغیب به خریدهایی میکرد که واقعا نیازی به آنها نبود. یا آن مردِ سنگفروش که با حوصله عقیقِ کبود را قاب گرفت و سپس کیف زنجیرهایش را روی میز باز کرد و گفت دخترم بیا انتخاب کن. یا آن مسافری که در صف گیت ایستاده بود و دربارهی تاخیر پرواز از او سوال کردم و ابتدا گفت خبری ندارم و چند دقیقه بعد تا ته سالن آمد و پیدایم کرد و فهمیدم که بله! پرواز تاخیر دارد. یا آن رانندهی تاکسی که وظیفهاش نبود اما ما را دقیقا جلوی در بلوکی که سکونت داشتیم پیاده کرد. حتی آن مرد کتابفروش که با حوصله داشت برایم توضیح میداد چند ماهی میشود که آستان قدس دیگر کتابهای دعای منسوب به حرم را چاپ نمیکند. یا آن خانمی که از پشت سر صدایم زد و کتاب دعایی در دستم گذاشت و گفت قسمت بود این کتاب برسه به تو، آخر سر هم بغلم کرد و گفت برای دخترش که در صف پیوند است دعا کنم. یا آن خادمی که در چند متری ضریح با ما همکلام شد و از راههای رسیدن به معشوق گفت. یا آن زوجی که در صحن انقلاب نشسته بودند و سر بر شانهی هم گذاشته بودند و به دنبال تضمین آینده در پرچمِ سبز و مواجِ بالای گنبد بودند. یا محمدپارسای بیست ماهه که در سالن انتظار فرودگاه با ما رفیق شده بود و مدام حسین را بغل میکرد و میگفت داداشی دوست دارم. یا حتی..
تمام نمیشوند اما؛ نه آدمها، نه اتفاقهایشان..
جهانِ لاغر
در باب قطعهی جدید چاوشی همینقدر بگویم که من را برد به دههی هشتاد؛ آن زمان که بعد از ظهرها میرفتم در اتاقک گوشهی حیاط خانهی بابابزرگ و هدفون را برمیداشتم و آهنگها را یکی یکی پلی میکردم و همزمان با لپ تاپ هم بازی میکردم.
البته که امروز حرفهایش را بهتر میفهمم و وجودم بیشتر در هم میشکند. به حدی که یک دفعه به خودم میآیم و میبینم چندین دقیقه گذشته و حقیقتا کیام؟ چه کار دارم میکنم؟ قبلش مشغول چه کاری بودم؟
آخه مرد! یکم بیشتر رعایت کن. صدای تو برای من شده یک زنگ خطر که بلافاصله بعد از به صدا در آمدنش یک درِ بزرگ در مغزم باز میشود و دستم را میگیرد و با خود میبرد به قعرِ گذشته و خاطرات گوناگون.
[بیا ببر سرِ مرا
و حالِ این شکسته را
دوباره رو به راه کن]
+یادم به شهرزاد بازیهامون افتاد؛ یادته یه سیسِ علیدوستیِ خفن میگرفتیم و با بغض میگفتیم"خاطرهها که نمیمیرن، میمیرن؟" دیدی همهی اون دیالوگها دست و پا در آوردن و اومدن نشستن وسط زندگیمون؟