مامورِ دوستداشتنی و بیآزارِ خدا!
کاف من را دم در مسجد پیاده کرد و خودش رفت سر کار. قرار شد هر وقت که احساس کردم سینهام مثل قبل سنگین نیست و حرفهام کل آسمان را پر کرد خودم برگردم خانه. روز ولادت امام سجاد بود. نمازهایی که توصیه شده بود را خوندم و برگشتم به حیاط مسجد. در حیاط به آن بزرگی، فقط در یک گوشهاش فرش کوچکی پهن شده بود و من هم همانجا نشستم. خیره به آسمان، آدمها، صوتی که پخش میشد، چراغهای رنگی، انتظار که از در و دیوار مسجد بالا میرفت، و گربهای که کتواککنان جلوی چشمم در حال رفت و آمد بود. اول از سمت چپ آمد و با فاصلهی کمی از من رفت سمت راست. دوباره از راست آمد و با فاصلهی کمتر از من رفت به چپ. بار سوم از چپ آمد و روی فرشی که من نشسته بودم، به فاصلهی چند سانتیمتر در کنارم جا خوش کرد. قهوهای بود با لایههایی از خاکستری، چشم چپش کوچکتر از چشم راستش بود، آزاری هم نداشت و به شدت کنه بود. هر چه به سمت چپ مایل شدم، بیشتر جای پایش را سفت کرد. دو جوانی که از مقابلم رد شدند اشاره کردند که خانم نترسی یک وقت! اما من؟ در آن لحظه واقعا از هیچ چیز نمیترسیدم. مادامی که تسبیح در دستم بود و به دانههایش نگاه میکردم، خانمی عراقی آمد و همزمان که نوحهای عربی پخش کرده بود، حسابی با گربهی کنهی مسجد بازی کرد و از آن فیلم گرفت. فیلمبرداریاش که تمام شد رو به من پرسید: ایرانی؟ گفتم نعم. که بعد از من اشاره کرد به این که عراقیست و از کربلا آمده. درست شنیدم؟ نام کربلا در فضا پخش شد؟ یاد اباعبدالله قلبم را پر کرد؟ در چشمهایش نگاه میکردم که گریهام گرفت. و با همان اشکها درخواست کردم که در حرم اباعبدالله برایم دعا کند. زن رفت و گربه همچنان ماند. چند فیلم و عکس از کنهبودنش برای ریحانه فرستادم و تنها واکنش ریحانه این بود که بیاحساس! یکم نازش کن. و من که در کل زندگیام فقط یک بار به گربهها دست زده بودم، آن هم در پارک رو به روی خانهی کاف بود که حقیقتا همان موقع هم از جسارت حلمای سه ساله خجالت کشیدم که توانستم دست نوازشی سمتشان دراز کنم، حالا کم کم جرئتم را جمع کردم و دستم را سمت گربهی سمج و تنهای مسجد دراز کردم و چیزی نزدیک به بیست دقیقه این ناز و نوازشها طول کشید. صدایش در نمیآمد و چشمهایش را بسته بود و کاملا مشخص بود که لذت میبرد از این ملاقات و نوازشهای ممتد. اذان که گفته شد بلند شدم که دستم را بشورم و نماز بخوابم، عزیزکم! چنان نالهی ضعیفی به دنبالم سر داد که جدا نمیتوانستم دل بکنم و نخ ارتباطمان را قطع کنم. اما مجبور بودم بروم.
بعد که برگشتم اهواز و ماجرا را با جزئیات بیشتر برای ریحانه تعریف کردم گفت من شنیدهام گربهها معمولا به کسانی نزدیک میشوند که ناراحتی در دل دارند، پس میروند و سعی میکنند این ناراحتی را از آنها دور کنند. بعد از این حرف دیگر چیزی نگفت. من صحبت کردم؛ با بغض البته! وای.. من اون روز غمگینترین و سنگینتریندلِ دنیا رو با خودم به مسجد بردم. نمیدونم این حرف چقدر صحت داره، اما خودم هم احساس کردم که اون گربه واقعا یه مامورِ بیآزار بود که اومده بود تا اون احوال بد رو از من دور کنه و کمک کنه با بار سبکتری از سفر برگردم.
اشکالی داره مگه؟ خدا یه گربه رو بفرسته سراغ آدمی که از شدت اشتباهات مکررش احساس تنهایی و تردشدگی میکنه. فکر نمیکنم اشکال داشته باشه.
دلم برات تنگ شد مامورِ دوستداشتنی و بیآزارِ خدا! (:
- ۱ نظر
- ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۰۴:۵۴