در مسیر

مایه‌ی زینتیم یا ذلت؟

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ق.ظ

آدم‌ها در مواجهه با دیگران خواه ناخواه در ذهن خود یک دسته بندی کلی انجام می‌دهند تا بدانند با چه کسی طرف هستند‌. این دسته بندی‌ طبیعی‌ست و ندیدم کسی را که ذهنش از این عمل مبرا باشد. اما مقصودم صرفا یک اتیکتِ کوچک جهت آشنایی با افراد است، نه این که سریعا به خود اجازه بدهیم تا چکش قضاوت را بر سر دیگران بکوبیم. پس جای خرده گرفتن بر تو هم نیست که اگر اسم کسی آورده شد، به اولویت‌های مغزت رجوع کنی و به یاد بیاوری که او را مثلا در هیئت‌ها زیاد دیده‌ای پس به گمانت در برخورد اول می‌تواند آدم خوبی باشد. و خب طبیعی‌تر این است که این دسته‌بندی‌ها آدم به آدم فرق دارند، اما الان کاری به انواع آن‌ها  ندارم. بلکه به تو و گذشته‌ی خودم فکر می‌کنم که چقدر این دسته‌بندی‌ها گاهی به ضررمان تمام شد و فریبِ ظاهر‌های خدادوست و با معرفت را خوردیم‌. به این فکر می‌کنم که حقیقتا هر کدام از ما به چه اندازه مایه‌ی زینت یا زیورِ اعتقاداتمان هستیم؟ فرق کسی که اربعین‌ کربلا نمی‌رود چون معتقد است عده‌ی زیادی از مسافران، آن مسیرِ عزیز را یک فستیوال می‌پندارند و ترجیح می‌دهد بر پشت بام خانه بایستد و عرض ارادت کند و در عوض تمام طولِ سال را آن گونه که امامش دوست دارد زندگی می‌کند با کسی که عمدا خطا می‌کند و دل می‌شکند و با حق‌الناس و حق‌الله یک قول دو قول بازی می‌کند و در نهایت هم قدم در جاده‌ می‌گذارد و خواستار شفاعت است، مشخص نیست؟ خوب و بد بودن هر کدام کاملا بدیهی‌ست اما پوستین‌های مغزِ عوام همچنان کار را سخت می‌کند. البته که همه به سفیدیِ شخصِ اول و سیاهیِ شخصِ دوم نیستند، اما قلبم درد می‌گیرد وقتی هنوز عده‌ی نادان و نامردی پیدا می‌شوند که معتقداند همه چیز به کثرتِ سفرهای اربعین و انگشترهای عقیق و فیروزه و ترک نکردن صف اول نماز جماعت و امثال این‌هاست.
.
.
.
+فرمود: دیری‌ست که جهل جان یافته و بنیانش نیرومند گشته و این برای آن است که مردم دینِ خدا را بازیچه‌‌ی خود ساخته‌اند. تا ‌جایی که هر کس در ظاهر با عملش قصد تقرب به خدا را دارد، در واقع چیزی غیر از خدا را قصد می‌کند و همین‌ها ستم‌کارانند.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۰۶:۳۵
  • به نام محیا

مخاطبانِ تکفیرکننده سلام!

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۳:۲۴ ق.ظ

امروز ساعتی را مجبور به سرگرمیِ بهاره‌ی سه ساله و ریحانه‌ی هفت ساله بودم و خب کودکان را که می‌شناسید، فارغ از هیاهوی جهان، به دنبال شادی و خوش گذرانیِ خودشان هستند. من هم به پیروی از دفعات قبل، سرود‌هایی را برایشان پخش کردم که طی یکی دو سال اخیر بازارشان پر رونق‌تر شده است. همان‌ها که یاد و خاطره‌ی عزیز‌ترین بنده‌های خدا را به خاطره‌ی کودکان پیوند می‌زنند. همان‌ها که در برابرشان انعطاف‌ناپذیرترین هستید و سریعا سپر بالا می‌آورید و تسبیح در دست می‌گیرید و استغفارگویان گوش‌هایتان را به نشنیدن می‌زنید. و لا به لای همان استغفارهایتان، چند ذکر در میان، قضاوت و تکفیر هم حواله می‌کنید به آن خواننده‌‌ای که به کودکان شادی می‌بخشد و محبتی آسمانی را در حافظه‌شان ثبت می‌کند. که بی‌گمان وقتی بزرگ شدند، آن تصویر جزو زیباترین لحظاتِ کودکی‌شان محسوب می‌شود. آخر کودکان مزه‌ی محبت‌های واقعی را فراموش نمی‌کنند. وجودشان مهربان است و مهربانی را به طور طبیعی جذب می‌کنند. فکر نمی‌کنم اجرای چند حرکتِ ناموزون و خندیدن و بالا و پایین پریدنِ کودکان، دینی را به مخاطره بیندازد. این که دخترک گاهی موقع بازی‌کردن زیرِ لب زمزمه‌ می‌کند "موندنی‌ترین رفیقِ من.." زیبا نیست برایتان؟ (:

  • ۲ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۲۴
  • به نام محیا

شبِ شلوغ

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۰۷ ق.ظ

توی شلوغی مراسم امشب فکرهای زیادی به سراغم اومد. قصدم این بود که وقتی رسیدم خونه زودتر بخوابم. یهو به خودم اومدم و دیدم داره صبح میشه و از این صفحه به اون صفحه می‌چرخم و دریغ از یه حرکت که من رو یه ذره به سمت جلو و درست هدایت کنه.
فکر کنم مثبت‌ترین کاری که توی این مدت انجام دادم ساختن اون چنل باشه، انگار که من رو مجبور می‌کنه هر شب مغزم رو بتکونم و خالیِ خالی کنم و جلوی اینکه تمرکزم روی آدم‌ها باعث بشه تمرکزکردن روی خودم رو فراموش کنم رو می‌گیره.

+ دست به کار شدم و یه نامه‌ی بدون نام و نشان دیگه نوشتم و راضیم الان‌.

 

++اما؛
بابت اینکه امشب در یک لحظه نتونستم جلوی ناراحتیم رو بگیرم و ناخواسته باعث شدم یکی دیگه هم ناراحت بشه و صدای شکستن قلبش همچنان توی گوشم بپیچه تا مدت‌ها قراره نبخشم خودم رو. بعد می‌گن چرا بعضی‌ها تنهایی رو ترجیح می‌دن، خب ببین خودت؟ دروغ می‌گه هر کی می‌گه معاشرت با آدم‌ها توی تقویت روحیه تاثیر داره. من امشب به نیت معاشرت و و خوش‌گذرونی و اصلا صله‌ی رحم! رفتم مهمونی، الان ولی خاطره‌ی همون لحظه که صداش همچنان توی گوشم می‌پیچه روی مغزم رژه می‌ره. چیه این موجودِ دو پا؟!

 

+++دمت گرم که بهم جسارت دادی جبران کنم، بامرام‌ترینی به خدا ((:

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۴:۰۷
  • به نام محیا

خسته از خستگی‌ها

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۲۷ ق.ظ

بعد از آخرین یادداشتم جرقه‌ای توی ذهنم زده شد که یه فضایی رو در نظر بگیرم صرفا برای نامه‌های بی‌نام و نشان. این کار رو انجام دادم اما باز هم دلم راضی نشد و احساس می‌کنم یه چیزی این وسط کمه. می‌دونی، روزها کسل‌کننده‌ شدن و بدتر از همه این جبر و موقعیتِ حوصله‌ سر بر اجازه‌ی لذت بردن از هیچ‌کاری رو بهم نمی‌ده‌. این جبر انقدر لج‌ دراره که حتی بهم اجازه نمی‌ده کاری که وظیفه‌م هست رو درست و حسابی انجام بدم. یه اتفاق جدید لازمه، یه حرفِ نو، یه انگیزه‌ی متفاوت. روزمرگی‌ها دارن به رخوت آلوده می‌شن و این خیلی ترسناکه و کلافه‌کننده‌ست.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۲۷
  • به نام محیا

کجاست کبوترِ نامه بر؟

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۳۳ ق.ظ

مخاطبِ عزیز!
امیدوارم حالت خوب باشد و هر جا که هستی آرامش را سفت بغل کرده باشی. نمی‌دانم چه شد که بعد از مدت‌ها دوباره به یادت افتادم، شاید چون همیشه بخشی از حضورِ تو در زندگی من خالی‌ست و خالی می‌ماند. نمی‌دانم این حالت چه معنایی می‌دهد اما این جای خالی را دوست دارم. می‌دانی، من فکر می‌کنم لازم نیست آدم‌ها در واقعیت لزوما نسبت یا ارتباط خاصی با یکدیگر داشته باشند، همین که آن اثرِ ماندگار را بر وجود یکدیگر ثبت کنند گویا کفایت می‌کند. کدام اثر؟ معجزه‌ی محبت را می‌گویم. تو انگار در غیرمنتظره‌ترین نقطه از زندگی من ناخواسته مامورِ انتقال این احساس به من شدی و از بد یا خوبِ حادثه، نمی‌دانم کدام یکی! ماموریتت زود تمام شد و رفتی. قبل‌تر خیلی دوست داشتم از روزمرگی‌هایم برایت بگویم، از پیش پا افتاده‌ترین اتفاق‌ها گرفته تا مهم‌ترینشان. الان اما نه! الان فقط دوست دارم بدانم "عشق" زندگی تو را به چه رنگی درآورد و به چه سمتی کشاند..
ای کاش کبوتری پیدا می‌شد و جواب همین یک سوال را به من می‌رساند!
ای کاش کبوتری پیدا می‌شد و این نامه را به دست خواننده‌اش می‌رساند!

.

.

.

+برایتان مخاطبی را آرزو می‌کنم که به شوقِ روی شما زنده باشد.. ((:

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۲:۳۳
  • به نام محیا

شبِ تسهیل در امور

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۳۴ ق.ظ

عرض کلاس رو مدام می‌رفت و برمی‌گشت. سرگیجه گرفتم حقیقتا. هر چند قدمی که برمی‌داشت سرش رو می‌آورد بالا و توی چشم‌هامون نگاه می‌کرد، از اون نگا‌ه‌ها که می‌گفت آره! شماها بی‌اراده و نامحترمید. نمی‌دونم این حرف‌ها رو از ته دلش می‌کشید بیرون یا هم شگردش بود برای اینکه عده‌ای به خودشون بیان، هر چی که بود روی من تاثیری نذاشت. البته چرا! بعد از نیم‌ ساعت سخنرانی یه سردرد کوچولو اومد سراغم که خداروشکر اونم زود برطرف شد. ولی اینکه مثلا چیزی رو در درونم تکون داده باشه؟ نه واقعا. لعنتی هیچ حسی بهم القا نشد؛ نه خشم، نه ناراحتی، نه آرامش، هیچی! نمی‌تونم بفهمم این عدم القای احساس نشونه‌ی خوبیه یا بد، اما یه چیزی رو بهم یادآوری کرد؛ اونم اینکه ما از بطنِ زندگی و افکار هیچکس آگاه نیستیم و آگاه نخواهیم شد‌، پس مجبور به قضاوت یا هر حرکتِ بی‌رحمانه‌ی دیگه‌ای در برابرش نیستیم. یه گوشه بنویس اینو فردا دوباره یادت نره..


  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۳۴
  • به نام محیا

در ستایشِ نشانه‌ها

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۱۸ ق.ظ

خاله بازوهای دانیال کوچولو رو گرفته بود و بهش کمک می‌کرد روی میز بایسته. طبق عادتی که جدیدا پیدا کرده بلافاصله بعد از این که یکم تعادلش حفظ شد دوباره انگشت شستش رو کرد توی دهنش. عاشق این حرکتشم، هر بار که این کار رو می‌کنه یادم به اون شیر سلطان توی رابین هود میفته؛ مخصوصا اون مااامااان گفتنش.. (:
خلاصه؛ دانیال مثل همیشه سایلنت و مظلوم و انگشت در دهن بود و نگاه کنجکاوانه‌ی خودش رو این طرف و اون طرف می‌چرخوند که یهو خاله با لحن محلی خودشون یه شعر خوند:
تری تری تری ترانه
دانیال طفل نادانه
از کارخونه خدا خبر داره
[تو این قسمت یه نگاه به من کرد و به اون حاجتی که توی دلم بود اشاره کرد و گفت اگه قراره فلان اتفاق بیفته]  دانیال پای راستش رو بلند کنه
یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، و دانیال پای راستش رو دقیقا مثل یه نشونه‌ از طرف خدا بلند کرد.. (((:

هر جوری بخوام از قدرت و صداقتِ اون لحظه بگم نمی‌تونم واقعا، انگار یهو یه چیزی نشست وسط قلبم. اونم نه به خاطر اینکه دوباره امیدوار شده باشم که ایول! بالاخره به چیزی که می‌خوام می‌رسم، نه به خاطر اون نبود چون پرونده‌ی اون قضیه هفته‌ی پیش کلا بسته شد و تکلیفش روشن. بلکه همچنان به خاطر وجودِ عزیز و دوست داشتنیِ خودِ دانیال بود. این بچه به طرز وحشتناکی آرامش تزریق می‌کنه به آدم و حضورش برای همه‌مون مایه‌ی نشاطه‌. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد بچلونمش، چند بار هم کردم این کار رو، اما هر بار از شدت خنده غش کرده فقط. انگار روز اول توی دفترچه‌ی خلقتش نوشتن گریه هفته‌ای یک بار آن هم در مواقع ضروری! آخه گریه کردن بلد نیست بچه‌م..
.
.
.
+بعضی‌ وقت‌ها که خوابه می‌شینم بالای سرش و بهش نگاه می‌کنم و همیشه هم یادم به حرف مصطفی مستور میفته که نوشته بود: من گاهی از شدتِ وضوحِ خداوند در کودکان، پر از هراس می‌شوم و دلم شروع می‌کند به تپیدن.
منم همینطور آقای مستور، منم همینطور (:

 

++گفته بودم بنده‌ی نشونه‌هام؟ ((:

 

+++ممنون از خدایی که تو رو مثل هدیه‌ای برای زیبایی این روزها فرستاد..

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۴:۱۸
  • به نام محیا

اینم یه مدل دیگه!

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۴۸ ب.ظ

من به یه درد عجیبا غریبا مبتلام که فکر می‌کردم فقط خودم بهش دچارم تا اینکه یه ریلز تو اینستاگرام دیدم و فهمیدم که بله! این مدلی  زیاد پیدا میشه تو دنیا.
حالا این درد به چه شکله؟ گیرنده‌ی این درد زمانی فعال میشه که یه نفر یه کاری می‌کنه یا یه حرفی می‌زنه و من ناراحت می‌شم‌ و خب طبعا باید ناراحتیم رو ابراز کنم و نذارم توی دلم پنهون بمونه که خودم اذیت نشم و طرف مقابل هم متوجه بشه و اگه دوزار شعور داشته باشه عذرخواهی کنه، و هر بار که طرف مقابل متوجه میشه که من ناراحت شدم و بابت این اتفاق ناراحت میشه من دوباره به خاطر ناراحتی اون بیشتر ناراحت می‌شم..
هی می‌گم اه! نباید می‌ذاشتم بفهمه من ناراحت شدم. (((((=

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۴۸
  • به نام محیا

الله الله از این موجودِ دو پا!

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ

ولی اون لحن تمسخرآمیز توی سرم تکرار میشه همش. یادم نمیاد آخرین بار کی این مدلی بهم نگاه کرد و با این لحن باهام صحبت کرد چون اساسا ناراحت هم بشم از دست کسی ناراحتیم به اندازه‌ی ارزش و اهمیت اون آدم توی زندگیم طول می‌کشه و بعد هم تمام. از این روند که ناراحتی‌هام به درازا نمی‌کشه راضیم اما مسئله‌ای که برای من هیچوقت عادی نمی‌شه اینه که آدم‌ها همیشه یه نسخه‌ی جدید برای رونمایی کردن از خودشون دارن. و تو هر بار می‌گی اوکی! دیگه خوب می‌شناسم این آدم رو، دیگه جلوی اون هر حرفی رو نمی‌زنم و در برابر ابراز تمایلاتم گارد بیشتری می‌گیرم، اما امان از این حافظه‌ای که فکر کنم همه چیز برگرده به نیای مشترکی که احتمالا با ماهی‌ها دارم..


اصلا حالا که اینطوریه به بعضی از دلگیری‌ها اجازه‌ نده فراموش بشن. [فراموش نکن اما هر روز فازِ زخم خوردن از دوستان هم نگیر!!]
فکر نکن همه خیلی رئوف و دلسوزن و لزوما یه رگشون برمی‌گرده به اولادِ پیغمبر.
یادت نره که مهربونی‌ آدم‌ها به راحتی می‌تونه پست خودش رو ترک کنه و جای خودش رو به احساس دیگه‌ای بده که در یک لحظه می‌تونه تو رو تخریب کنه.

.

.

.
چی خلق کردی خدا؟ هر کدوم یه ورژن متفاوت و غیر قابل پیش‌بینی دارن! کاش یه آپشن عادی‌شدن و هر بار از شدت تعجب شاخ درنیاوردن هم به من اضافه می‌کردی بزرگوار..

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۵۴
  • به نام محیا

خوب ببین!

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۰۶ ب.ظ

دیدی آدم‌ها در واقعیت از تصورات ما مهربان‌تر هستند؟ دیدی  حقیقتِ وجودیِ انسان‌ها از پشت پیام و این فضای مصنوعی قابل لمس نیست؟ دیدی باید نترسید و افتاد در وسطِ گفت و گو؟ دیدی باید نترسید و سر را بالا گرفت و حرف زد؟ دیدی دقیقا وسط فیلم، فیلمنامه عوض شد و قصه از مسیری که فکرش را نمی‌کردی راهش را ادامه داد؟ دیدی باید بدیهی‌ترین حرف‌ها را هم به زبان آورد؟ دیدی گفتم این دنیا ارزش خفه‌خون گرفتن را ندارد؟ دیدی گفتم فوقش یک معذرت خواهی بدهکار می‌شوی اما بالاخره تکلیف روشن می‌شود؟ دیدی باید به آدم‌ها تریبون داد تا بیایند و در مقابل تصورات غلطی که ما از آن‌ها در ذهن داریم از خود دفاع کنند؟

 

بله عزیزِ من! همه‌ی این‌هایی که گفتی را دیدم و هر کدام به نوبه‌ی خود در چشمانم فرو رفت‌. سعی می‌کنم در شبی که خیلی دور نیست بیشتر به دیدنی‌هایی که گفتی فکر کنم. قول نمی‌دهم اما، آخر همین دنیایی که گفتی ارزش خفه‌خون گرفتن را ندارد روزانه یک جوری از ما سواری می‌گیرد که آخر شب‌ها رمقی برایمان نمی‌ماند.

.

.

.

+دیدی یک گاو می‌تواند به پروانه بدل شود؟ برعکس آن را احتمالا بیشتر دیده باشی..(((((=

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۰۶
  • به نام محیا