من بی تو چیزی نیستم.
جلوی ما خجالت میکشید وگرنه از شدت شادی میخواست سجدهی شکر به جا بیاره. میخندید. از اعماق خستگیها و گرفتاریهاش خورشید سر درآورده بود و با دلگرمی که بهش هدیه شده بود میخندید. از اون خندههایی که میشه بهش غبطه خورد، از اون خندههایی که میشه بابتش حسودی کرد، حتی میشه پیش خدا گلایه کرد که عزیزم! نظر لطفت رو دقیقا همین شکلی شامل حالم کن.
چند وقتی بود رنگ معجزههات رو فراموش کرده بودم، نه که کم شده باشن، نه! چشم من کم سو شده و درست کار نمیکنه اخیرا. ولی دوست دارم به برکت شادی امشب اون آدم، حواسمو مثل قبل جمع کنم، هوشیار باشم و زرنگ، دائم در طلب لطف تو و اقرار به اینکه ما آدمها حقیقتا بدون تو هیچ نیستیم، هیچ!
+دنبال نشونه میگشتی؟ بفرما! خدا دو دستی گذاشت سر راهت. دیگه چی میخوای.. ؟ (((:
مهمانِ عزیزِ رویا
چند ساعتی مهمان من بودی و حقیقتا رسم مهمانداری رو خوب به جا آوردم. نشستم پای تمام حرفهات، چه اونهایی که بیان میکردی و چه اونهایی که خودم باید از توی نگاهت با توجه و ظرافت میخوندم. تو اون حین که چای مینوشیدی و سعی میکردی مکالمه رو به یه شکل خوب و موجه ادامه بدی شروع کردم به مرور گذشته. مثلا اولین باری که همهی تنم شده بود یه تیکه زغالِ نیمسوز و سعی میکرد نسوزه اما تو با هر بار دمیدن داغ بیشتری روی دلش گذاشتی. یا اون ساعتهایی که گونههام سرخ میشد و همزمان که تپش قلب اجازه نمیداد صدای اطرافیان رو واضح بشنوم، مجبور به توضیح بودم که چرا حالم اینطوریه، مریض شدم یا اتفاق بدی افتاده؟ مدام دنبال یکی از نشونههای گذشته توی لحظهی حاضر میگشتم، منتظر بودم دستم بلرزه، سرم سنگین بشه، نفسم بگیره و به تقلا بیفتم، اما نه! هیچ کدوم اتفاق نیفتاد. مثل یه رفیق قدیمی نشسته بودی مقابل من و با اشتیاق حرفهات رو دنبال میکردم. این بار دیگه خبری از جنگ و داد و فریاد نبود، قلب و عقل همدوش و همراه نشسته بودن گوشهای و با لبخندشون به من نیرو میدادن. خوشحال بودم که قلب به نفع عقل کشیده بود کنار و این صلح رو به من تقدیم کرده بودن.
قند رو از توی قندون برداشتی، یه جوری گلهای قالی رو دنبال میکردی که انگار از وسط همون گلها دنبال یه کلمهی جدید میگشتی. دوست داشتم بهت بگم خسته نکن خودت رو، حفظ این قصه نیاز به تلاش و تقلا نداره، همون زمان که ویرایش متن داستان تموم شد، مهر ابدیت نشست گوشهی صفحه و به همه چیز یه حقیقت فراموش نشدنی بخشید. تو نیاز نیست کار اضافهای انجام بدی، قلبت خواه ناخواه تو رو اون سمتی هدایت میکنه که باید.. زمان درست که برسه، خواه ناخواه دهان باز میکنی و حرفی رو میزنی که باید.. پس آروم باش و مقابل من خودِ واقعیت باش..
+چشم باز کردم، هیچ کس نبود، به جز نور آفتاب که در مقابلم دلبری میکرد..
دیدی بالاخره باز میشه این در..
همه چیز برای گذشتن از این مرحله مهیاست. روز و ساعت پرواز مشخصه. هر اونچه که باید توی مغزم باشه و پتانسیلش رو دارم سر جای خودشه و حقیقتا مغزم بیشتر از این پذیرش نداره. خبری از اضطراب و نگرانی نیست، هیجان زدهم بیشتر! قراره برگردم به چرخهی قبلی زندگیم. قراره زهرای قبلی برگرده به خونه. البته که این روزها یکم دارم سهلانگاری میکنم، دلیلش هم اینه که معتقدم میخ همه چیز خیلی وقته کوبیده شده و دیگه دست و پا زدن تاثیر چندانی نخواهد داشت. این روزها یکم زیادی نمیترسم و امیدوارم. این نسخهی امیدوار رو دوست دارم، باید بیشتر پرورشش بدم که یه وقت دوباره گم و گور نشه. به ادامهی مسیر خیلی خوشبینم. حقیقتا خیلی خستهم، ولی باز هم هیجان همهی وجودم رو بغل کرده و باعث شده حالم خوب باشه این روزها.
دیروز زنگ زدم به ستاره. گفتم ببین، من که میدونم ته این مسیر روشنه برام، ولی باز هم دوست داشتم همه چیز یه ذره هم که شده بهتر باشه. بعد از چند هفته، اشکهام خود به خود شروع کردن به باریدن. اون لحظه دراز کشیده بودم و هر قطره کم کم توی گوشم جاری میشد، جگرم خنک شد ولی.. این که صدای خستگیهام رو واضحتر از همیشه شنیدم مثل یه آب خنک بود تو یه برهوت خشک و بیآب. به موازات این اتفاق ستاره میگفت مهم اینه که تو صدِ توانت رو گذاشتی وسط، بقیهش دیگه واقعا مهم نیست. راست هم میگفت، برای خودم هم مهم نیست.
این روزها حرف خاله از ذهنم پاک نمیشه، مدام میگفت برای خدا تعیین و تکلیف نکن، فقط ازش بخواه راهت به مسیری بیفته که بهترینه برات. میگفت زهرا، فقط اعتماد داشته باش به نسخههای قشنگش.. خدایا! همین که خاله گفت..
+اردیبهشت هم که از راه رسید.. (:
رنگ و روی عاشق ستودنیست..
روایت یک عشق لزوما ساعتها طول نمیکشد، حتی گاهی گوینده به آن کلی رنگ و جزئیات اضافه میکند تا بلکه بتواند چند دقیقهای را صاحب شود. و خب بالاخره روایت یک زمانی به پایان میرسد.
تفسیر عشق اما میتواند چندین سال حرف برای شنیده شدن داشته باشد. تفسیر عشق روی قلب عاشق با پررنگترین جوهر وجودش نوشته شده، نه با هیچ گردی اثرش محو میشود و نه با هیچ زلزلهای نیست و نابود. عشق به عاشق حیات میبخشد و عاشق با همیشه یادآور عشق بودن، ثبات ریشههایش را مطمئنتر میکند.
عشق اما گوناگونیهای جالبی دارد، یکی از اعجاز خلقت است حقیقتا! نویسندهی حقیقی گوشهای مینشیند، یک لیوان چای برای خودش میریزد، یک موسیقی روحنواز پخش میکند، دست به قلم میشود و تصویری خلق میکند ستودنی! عدهای را بر سر راه یکدیگر قرار میدهد، به قلب عدهای فقط نگاه میکند و توجه خود را شامل حالشان میکند، به عدهای دیگر دو بال برای پرواز میدهد و مسیر آسمان را برایشان هموار میکند، عدهی انگشت شماری هم مدام در گوشه و کنار تصویر میپلکند و آخر هم نمیفهمند که از کجا آمدهاند و آمدنشان بهر چه بوده.
شُکر! که رنگ و روی ما با رنگ و روی دستهی آخر فرق دارد؛ که صورت ما سرخ است..
کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران
اصلا روضه و ذکرهای امشب برای تو، که قطعا بی دلیل نبوده ناگهانی به یادت افتادن.
محرم سال ۹۸ اولین و آخرین باری بود که پا به پای دایی محسن شور و شوق داشتی برای دمام زدن و بعد از رفتنت همه انگشت به دهان موندن که چه لیاقتی داشتی! اومدی، عاشقی کردی، و رفتی.
همون زمان که همه مات و متعجب بودیم از رفتنت، یه نوحهی تازه خونده بود مهدی رسولی، به اسم "بگذار تا بگریم". افتاده بود اول پلی لیستم و مدام گوشش میدادم و نهیب میزدم به خودم که حواست بیشتر به راه و رسم دنیا باشه.
امروز "گلِ عشق" به یادم افتاد، بعد دیدم این نوحه هم یادآور توعه توی ذهنم. اصلا همهی لحظههایی که با این نوحه جگرم سوخت برای تو..
.
[لطف کنید فاتحهای برای احمدرضا بخونید.]
تلاقی آدمها و ترانهها
یادآوری آدمها و خاطرهها موقع شنیدم یه سری از آهنگها رو دوست دارم.
مثلا با شنیدن 'غروب' دایی محسن خیلی شیک و مجلسی میاد میشینه رو به روم.
'محلهی بنده نواز' مامان رو برام تداعی میکنه که هر بار یه حس سرزنده میریزه تو وجودم و بابا تاکید میکنه که واقعا شعر قویای داره.
'انقضا' ریحانه رو به خاطرم میاره که یهویی از یه آهنگ خوشش اومد و اون رو واسه من فرستاد و منم قفل زدم روش یه مدت.
'گل عشق' اما جزو اون خاطرات تلخیه که تا میتونم از شنیدنش دوری میکنم، گل عشق نه فقط من رو، همه رو یاد احمدرضا میندازه.
'فریاد زیر آب' سندش خورده به اسم کوثر، که معتقده عاشقانهترین آهنگ جهانه و حقیقتا راست میگه. آخه چقدر متن یه آهنگ میتونه خوب و واقعی باشه؟! (:
چند تا آهنگ توی سریال زمانه پخش میشدن، 'دوست دارم' و 'احساس شک' و 'واست میمیرم'، این سه تا نمایندهی دیوونه بازیهای من و محسن و حانیهان، تو چرخ و فلک کنسرت میذاریم بیا و ببین!
'جانِ مریم' هم مدتهاست به اسم دایی مهدیه، که یه زمانی بهم یاد میداد یه بخشهاییش رو با ارگ اجرا کنم.
'آسمان همیشه ابری نیست' رو که میشنوم دلم میخواد برگردم به تابستونهایی که میرفتم بهبهان و نصفه شبها سریال آسمان همیشه ابری نیست رو نگاه میکردم.
وای از امیر بی گزند! همون موقع که آلبومش منتشر شد فرودگاه بودم و میخواستم برم تهران. بابا همون جا آلبوم رو برام خرید و فرستاد تا تو راه گوش کنم و در نهایت قرعهی امیر بی گزند به اسم بابا افتاد.
'تقدیر' رو که میشنوم حس میکنم با زینب نشستیم یه گوشه و داریم غروب آفتاب رو نگاه میکنیم و از بزرگ شدنهامون حرف میزنیم.
بیشترین ضربههای روحی رو هم از آهنگهای پاشایی خوردم. این ضربهها برمیگردن به کلاس چهارم دبستان. که هر روز، تاکید میکنم هر روز! گوششون میدادم و بعد با یه حالی از ماشین پیاده میشدم که انگار همون لحظه تو مسیرِ عشق شکست خوردم و کسی هم نباید از این راز بزرگ خبردار بشه. نه واقعا چرا؟ (: باشه ولی حتی دلم برای اون دلگرفتگیهای کودکانه هم تنگ شده..
بقیه رو نمیدونم، ولی کوثر میگفت با شنیدن 'مرا ببخش' یاد من میافته. باید بپرسم از یه عده، ببینم تو ذهنشون من رو با چه آهنگی به خاطر میارن.. (: پس این یادداشت یه پارت دوم هم خواهد داشت.
.
+از دلایلی که گاهی تصمیم میگیرم آهنگ گوش نکنم اینه که ذهن رو مشغول میکنه، تو رو وادار به مرور خاطرههای مختلف میکنه، مخصوصا خیالپردازیهای بی نتیجه! ولی بازم تفریح خوبیه و دوسش دارم.
صرفا یک حدس زیبا
نمیدونم خوشحال باشم از این نشونههایی که دیدم یا نگران. خیلی دوست دارم دربارش ازت بپرسم ولی دلم نمیخواد حس کنی فضولیم گل کرده. ولی خب راستشو بخوام بگم بدجور گل کرده. البته نظر تو فاقد اهمیته ولی خب این یه احتمال خیلی مهمه! پس فعلا نمیتونم چیزی بپرسم. فقط امیدوارم خیلی زود یه موقعیتی فراهم بشه و تو حرف بزنی باهام. پسرررر! اگه واقعا اونطوری باشه که فکر میکنم خیلی خوشحالم واست خره ((: اون موقع دیگه وقتی به قول خودت آنشرلی بازی در بیارم احتمالا دیگه مسخرهم نمیکنی (((((:
+نوشته بود: عشق کم است، من تو را برای هر چه که از عشق بهتر است دوست دارم.
++لعنتی بیا و با شفافسازی قضیه خوشحالم کن..
هزار قدر
امسال کلا محروم شدم از زیباییهای این چند شب. ولی اشکال نداره، هنوز کلی راه نرفته مونده.
یه ساعت مونده بود به اذان صبح که بیدار شدم. دیدم نشسته پشت میز، قرآنِ کوچیکِ حاج قاسم هم تو دستش، یه دفتر هم گذاشته جفتش و هر چند ثانیه یه بار یه شماره مینویسه. رسیده بود به شمارهی هشتصد و خوردهای. حرف نمیزد و چیزی اگه میخواست بگه گوشهی کاغذ مینوشت. از بقیه پرسیدم چه خبره؟ گفتن داره هزار بار سورهی قدر رو میخونه. یادم افتاد دو سال پیش هم که پیشمون بود انجام داد این کار رو. باید هزار تا قدر تا قبل از اذان صبح تموم میشد. فلسفهش رو نمیدونستم، یه سرچ سرسری تو گوگل کردم دیدم نوشته باعث توجه بیشتر به امام حاضرمون میشه. وقت داشت تموم میشد که دیدم اشاره کرد توی خوندن پنجاه تا قدر بهش کمک کنم. کار عجیبی بود و به نظر منطقی نمیاومد اما سحری خورده نخورده دست به کار شدم و ده دقیقه مونده به اذان پنجاه تا رو تموم کردم. احساس خوبی داشتم ولی، دیشب آخه هیچ مراسم و شب زندهداری نصیبم نشده بود، ولی همون پنجاه تا قدر دلم رو آروم کرد. بعد که دیگه هزار تا قدر رو تموم کرد و نیازی به پنجاه تا قدر من نموند با یه شور و شعف صمیمانه شروع کرد به حرف زدن. حقیقتا آدمِ مهربون و بافکریه و حسودیم میشه گاهی بهش بابت قلب خالصی که داره، گفت دیدم تو دوست داشتی بری مراسم و توانش رو نداشتی، مامانت هم امشب بی حال بود، گفتم از طرف هممون این هزارتا قدر رو هدیه کنیم به امام زمان...
از شنیدن حرفش خوشحال شدم و تو دلم به این فکر کردم که معشوق قطعا به پنجاه تا قدر من هم نگاه میکنه.. مگه میشه چیزی از نگاهش پنهون بمونه؟
آهای سرِ پر درد! آروم بگیر.
هنوز نیم ساعت مونده بود به افطار و بعد از یه شبانه روز که بیدار بودم، تازه سومین ساعت خوابم داشت پر میشد که خاله زنگ زد. حالا اینکه با اون حجم از خستگی ویبرهی موبایل تونست به خوابم غلبه کنه هم خودش جای تعجب داره، به هر حال بیدار شدم. توی چشمم نبردِ همزمان اشک و آتش رو احساس میکردم و هر لحظه میخواستم برای باز نگه داشتنشون از کبریتهای رنگی روی پاتختی کمک بگیرم . گفت حسین خونهست؟ بچهها دارن تو کوچه دعوا میکنن، دعواشون خیلی جدیه، به مامان بگو یه سر بزنه. از اون لحظههایی بود که مغز لعنتیم شروع کرد به سناریو چیدن. قبل از این که از اتاق بزنم بیرون فقط دعا میکردم حسین خونه باشه. همین که مامان گفت خونه نیست دوباره به هم ریختم. به بابا گفتم بره پایین سر بزنه، خودمم که نتونستم بند بشم یه گوشه، سریع چادر رو برداشتم و پلهها رو چند تا چند تا با اون چشمهای نیمهباز رد کردم. از اون زمانهایی بود که نفهمیدم چجوری حجاب گرفتم، اصلا حجاب گرفتم؟ آخه چادر بنفشم رو پیدا نکردم و مجبور شدم اون چادر نمازی که خیلی واسم عزیزه رو بردارم که یکم بد میمونه تو سر و وسط استرس و نگرانیم مواظب بودم یه وقت نره زیر پام و کثیف نشه. رسیدم به پارکینگ. دیدم حسین و معین ایستادن دم در. حالشون خوبه و ردی از زخم و خون و کبودی روی بدنشون نیست. حسین فقط گلایه داشت که یه نفر محکم زده تو قفسهی سینهش. دیگه چیزی نگفتم و برگشتم بالا.
چرا توقع داشتم با یه صحنهی خونین و سرخ مواجه بشم؟ چرا منتظر یه اتفاق خیلی بد بودم؟ چرا انقدر دلم شور زد یهو؟ نمیدونم واقعا، ناخودآگاهم منتظر وقایع ترسناکه یا همهی اینا در نهایت بد میگرده به درگیریهای ذهنی و خستگیهام؟!
+ یه گوشه نشستن و هیچ کاری نکردن نمیخوره به گروه خونیم. یهو دیدم عه! دوباره برگشتم همینجا.
چرخِ شکسته
•امشب قرار بود بخوابم که صبح سر حال بیدار شم. همچنان صدای اذان داره پخش میشه و من بیدارم. نمیدونم به خاطر قهوهی سر شب بود که این تپش قلب لعنتی اومد سراغم یا فکر و خیالهای توی سرم. دلیلش هر چی که بود، قراره روز سختی رو بگذرونم. روزها ولی انگار سم ریختن تو هوا. هنوز چشمم نیفتاده به پتو و بالش خوابم میبره. به ثانیه نرسیده خواب هم میبینم. و چه خوابهای درهمی! از چه آدمهای عجیبی و چه قصههای غریبی!
•از دیشب تصمیم گرفتم دیگه اینجا هم نیام، حس میکنم دیگه اینجا هم امن نیست. نه فقط اینجا، هیچ جا امن نیست انگار. یا باید برگردم به همون چنل کوچولو و دنجم، یا حتی از آدمهای انگشتشمار و امینِ اونجا هم فرار کنم و پناه ببرم به دفتری که چند وقت پیش خریدم و مدتهاست از گوشهی کتابخونه داره بهم نگاه میکنه. شاید هم در نهایت خفه خون گرفتم تا فقط بگذره این مدت.
•چند روز پیش گذرم به یه وبلاگ افتاد، به نظر میومد صاحب وبلاگ آدم تنها و عاشقی باشه که حال روحی خوبی هم نداره. طولی نکشید که دیدم همهی مطالبش رو پاک کرد و از اون موقع تا حالا نگرانم خیلی. امیدوارم پشت این پاککردنها اتفاقات خوبی باشه..
•یه زخمی توی دلم هست، سر باز میکنه گاهی. یه زخمی که هم عزیزه هم خطرناک. یه زخمی که دلم میخواست اونجوری که خودم دوست داشتم روش مرهم میذاشتم، اما نشد. این زخم در نهایت با حسرت و ای کاشها خونش بند اومد و دردش آروم گرفت اما رد باقیموندهش همچنان گاهی میاد و اذیتم میکنه. ولی دیگه غصهای نداره، یه آهه فقط.. آه زخمِ عزیزِ من..
•اما ترسناکترین قسمت ماجرا زمانی میرسه که ناخواسته باعث رنجش یه قلب دیگه میشی. رنجی که قبلتر یه نفر دیگه به دل خودت انداخته. و همه چیز در نهایت تبدیل میشه به یه چرخهی درد! دردی که واقعا نمیشه مسببینش رو به راحتی قضاوت کرد، چون همیشه این وسط سر و کلهی یه مشت دلیل پیدا میشه که اجازه یا توانِ بازگو کردنشون نیست.
•اینا ته موندههای امشبِ مغزم بود، برم فعلا تا ببینم ادامهی مسیر به کجا ختم میشه.