تعبیر یک رویا
بعد از مدتها یه خواب عجیب و واقعی دیدم. احساس میکردم اون قدرها فکرم درگیر اون داستان نیست پس منتظر خواب و رویایی با اون محوریت نبودم، اما گویا ضمیر ناخودآگاهم توجهی به احساس من نداشت. همه چیز واقعی بود؛ کلمهها، آدمها، تعاملها، احساسات منتقلشده. از خواب که بیدار شدم همچنان آروم بودم و خبری از تشویش نبود. کلا خیلی وقته آنچنان تو تلاطم و چهکنم چهکنم نمیافتم. سریع موبایل رو برداشتم و به کاف پیام دادم؛ که آجی! فلانی بود، فلان حرف رو زد، فلان احساس رو داشتم. جالب بود براش. گذشت تا چند روز بعد دوباره یه خواب دیگه دیدم؛ حضور آدمهای ضروری و غیرضروری، تو یه مقصد اعجابانگیز، و مکالمههای معمولی، همه چیز در عین عجیببودن طبیعی بود. همچنان از خواب بیدار شدم و برای کاف خوابم رو تعریف کردم؛ این بار واکنش خاصی نشون نداد چون بلافاصله تدارکات تعبیرشدن خواب اولم فراهم شد.
باورم نمیشه؛ همون آدم، همون گفتوگو، لزوما همون جوابها به گوشم نخورد، اما همون نشونهها رو دریافت کردم.
دلیلی برای ناراحتی نیست، اما نمیتونم خوشحال باشم. چون میترسم! از قدمبرداشتن میترسم. از ثبات میترسم. از مسیرهای جدید میترسم. از لحظههای جدید میترسم. و بیشتر از همه، از نگاههای جدید!
چیکار کردم با باورهام که این همه بیاعتماد شدم نسبت به خودم؟! مقصر اصلی کیه؟ اگه خودمم که برم سالها گریه و استغفار کنم. اگه نیستم هم باید همچنان سالها گریه و استغفار کنم و فراموش نکنم اثرِ وضعیِ وقایع رو..
- ۰۳/۱۰/۱۳