مخاطبانِ تکفیرکننده سلام!
امروز ساعتی را مجبور به سرگرمیِ بهارهی سه ساله و ریحانهی هفت ساله بودم و خب کودکان را که میشناسید، فارغ از هیاهوی جهان، به دنبال شادی و خوش گذرانیِ خودشان هستند. من هم به پیروی از دفعات قبل، سرودهایی را برایشان پخش کردم که طی یکی دو سال اخیر بازارشان پر رونقتر شده است. همانها که یاد و خاطرهی عزیزترین بندههای خدا را به خاطرهی کودکان پیوند میزنند. همانها که در برابرشان انعطافناپذیرترین هستید و سریعا سپر بالا میآورید و تسبیح در دست میگیرید و استغفارگویان گوشهایتان را به نشنیدن میزنید. و لا به لای همان استغفارهایتان، چند ذکر در میان، قضاوت و تکفیر هم حواله میکنید به آن خوانندهای که به کودکان شادی میبخشد و محبتی آسمانی را در حافظهشان ثبت میکند. که بیگمان وقتی بزرگ شدند، آن تصویر جزو زیباترین لحظاتِ کودکیشان محسوب میشود. آخر کودکان مزهی محبتهای واقعی را فراموش نمیکنند. وجودشان مهربان است و مهربانی را به طور طبیعی جذب میکنند. فکر نمیکنم اجرای چند حرکتِ ناموزون و خندیدن و بالا و پایین پریدنِ کودکان، دینی را به مخاطره بیندازد. این که دخترک گاهی موقع بازیکردن زیرِ لب زمزمه میکند "موندنیترین رفیقِ من.." زیبا نیست برایتان؟ (:
شبِ شلوغ
توی شلوغی مراسم امشب فکرهای زیادی به سراغم اومد. قصدم این بود که وقتی رسیدم خونه زودتر بخوابم. یهو به خودم اومدم و دیدم داره صبح میشه و از این صفحه به اون صفحه میچرخم و دریغ از یه حرکت که من رو یه ذره به سمت جلو و درست هدایت کنه.
فکر کنم مثبتترین کاری که توی این مدت انجام دادم ساختن اون چنل باشه، انگار که من رو مجبور میکنه هر شب مغزم رو بتکونم و خالیِ خالی کنم و جلوی اینکه تمرکزم روی آدمها باعث بشه تمرکزکردن روی خودم رو فراموش کنم رو میگیره.
+ دست به کار شدم و یه نامهی بدون نام و نشان دیگه نوشتم و راضیم الان.
++اما؛
بابت اینکه امشب در یک لحظه نتونستم جلوی ناراحتیم رو بگیرم و ناخواسته باعث شدم یکی دیگه هم ناراحت بشه و صدای شکستن قلبش همچنان توی گوشم بپیچه تا مدتها قراره نبخشم خودم رو. بعد میگن چرا بعضیها تنهایی رو ترجیح میدن، خب ببین خودت؟ دروغ میگه هر کی میگه معاشرت با آدمها توی تقویت روحیه تاثیر داره. من امشب به نیت معاشرت و و خوشگذرونی و اصلا صلهی رحم! رفتم مهمونی، الان ولی خاطرهی همون لحظه که صداش همچنان توی گوشم میپیچه روی مغزم رژه میره. چیه این موجودِ دو پا؟!
+++دمت گرم که بهم جسارت دادی جبران کنم، بامرامترینی به خدا ((:
خسته از خستگیها
بعد از آخرین یادداشتم جرقهای توی ذهنم زده شد که یه فضایی رو در نظر بگیرم صرفا برای نامههای بینام و نشان. این کار رو انجام دادم اما باز هم دلم راضی نشد و احساس میکنم یه چیزی این وسط کمه. میدونی، روزها کسلکننده شدن و بدتر از همه این جبر و موقعیتِ حوصله سر بر اجازهی لذت بردن از هیچکاری رو بهم نمیده. این جبر انقدر لج دراره که حتی بهم اجازه نمیده کاری که وظیفهم هست رو درست و حسابی انجام بدم. یه اتفاق جدید لازمه، یه حرفِ نو، یه انگیزهی متفاوت. روزمرگیها دارن به رخوت آلوده میشن و این خیلی ترسناکه و کلافهکنندهست.
کجاست کبوترِ نامه بر؟
مخاطبِ عزیز!
امیدوارم حالت خوب باشد و هر جا که هستی آرامش را سفت بغل کرده باشی. نمیدانم چه شد که بعد از مدتها دوباره به یادت افتادم، شاید چون همیشه بخشی از حضورِ تو در زندگی من خالیست و خالی میماند. نمیدانم این حالت چه معنایی میدهد اما این جای خالی را دوست دارم. میدانی، من فکر میکنم لازم نیست آدمها در واقعیت لزوما نسبت یا ارتباط خاصی با یکدیگر داشته باشند، همین که آن اثرِ ماندگار را بر وجود یکدیگر ثبت کنند گویا کفایت میکند. کدام اثر؟ معجزهی محبت را میگویم. تو انگار در غیرمنتظرهترین نقطه از زندگی من ناخواسته مامورِ انتقال این احساس به من شدی و از بد یا خوبِ حادثه، نمیدانم کدام یکی! ماموریتت زود تمام شد و رفتی. قبلتر خیلی دوست داشتم از روزمرگیهایم برایت بگویم، از پیش پا افتادهترین اتفاقها گرفته تا مهمترینشان. الان اما نه! الان فقط دوست دارم بدانم "عشق" زندگی تو را به چه رنگی درآورد و به چه سمتی کشاند..
ای کاش کبوتری پیدا میشد و جواب همین یک سوال را به من میرساند!
ای کاش کبوتری پیدا میشد و این نامه را به دست خوانندهاش میرساند!
.
.
.
+برایتان مخاطبی را آرزو میکنم که به شوقِ روی شما زنده باشد.. ((:
شبِ تسهیل در امور
عرض کلاس رو مدام میرفت و برمیگشت. سرگیجه گرفتم حقیقتا. هر چند قدمی که برمیداشت سرش رو میآورد بالا و توی چشمهامون نگاه میکرد، از اون نگاهها که میگفت آره! شماها بیاراده و نامحترمید. نمیدونم این حرفها رو از ته دلش میکشید بیرون یا هم شگردش بود برای اینکه عدهای به خودشون بیان، هر چی که بود روی من تاثیری نذاشت. البته چرا! بعد از نیم ساعت سخنرانی یه سردرد کوچولو اومد سراغم که خداروشکر اونم زود برطرف شد. ولی اینکه مثلا چیزی رو در درونم تکون داده باشه؟ نه واقعا. لعنتی هیچ حسی بهم القا نشد؛ نه خشم، نه ناراحتی، نه آرامش، هیچی! نمیتونم بفهمم این عدم القای احساس نشونهی خوبیه یا بد، اما یه چیزی رو بهم یادآوری کرد؛ اونم اینکه ما از بطنِ زندگی و افکار هیچکس آگاه نیستیم و آگاه نخواهیم شد، پس مجبور به قضاوت یا هر حرکتِ بیرحمانهی دیگهای در برابرش نیستیم. یه گوشه بنویس اینو فردا دوباره یادت نره..
در ستایشِ نشانهها
خاله بازوهای دانیال کوچولو رو گرفته بود و بهش کمک میکرد روی میز بایسته. طبق عادتی که جدیدا پیدا کرده بلافاصله بعد از این که یکم تعادلش حفظ شد دوباره انگشت شستش رو کرد توی دهنش. عاشق این حرکتشم، هر بار که این کار رو میکنه یادم به اون شیر سلطان توی رابین هود میفته؛ مخصوصا اون مااامااان گفتنش.. (:
خلاصه؛ دانیال مثل همیشه سایلنت و مظلوم و انگشت در دهن بود و نگاه کنجکاوانهی خودش رو این طرف و اون طرف میچرخوند که یهو خاله با لحن محلی خودشون یه شعر خوند:
تری تری تری ترانه
دانیال طفل نادانه
از کارخونه خدا خبر داره
[تو این قسمت یه نگاه به من کرد و به اون حاجتی که توی دلم بود اشاره کرد و گفت اگه قراره فلان اتفاق بیفته] دانیال پای راستش رو بلند کنه
یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، و دانیال پای راستش رو دقیقا مثل یه نشونه از طرف خدا بلند کرد.. (((:
هر جوری بخوام از قدرت و صداقتِ اون لحظه بگم نمیتونم واقعا، انگار یهو یه چیزی نشست وسط قلبم. اونم نه به خاطر اینکه دوباره امیدوار شده باشم که ایول! بالاخره به چیزی که میخوام میرسم، نه به خاطر اون نبود چون پروندهی اون قضیه هفتهی پیش کلا بسته شد و تکلیفش روشن. بلکه همچنان به خاطر وجودِ عزیز و دوست داشتنیِ خودِ دانیال بود. این بچه به طرز وحشتناکی آرامش تزریق میکنه به آدم و حضورش برای همهمون مایهی نشاطه. بعضی وقتها دلم میخواد بچلونمش، چند بار هم کردم این کار رو، اما هر بار از شدت خنده غش کرده فقط. انگار روز اول توی دفترچهی خلقتش نوشتن گریه هفتهای یک بار آن هم در مواقع ضروری! آخه گریه کردن بلد نیست بچهم..
.
.
.
+بعضی وقتها که خوابه میشینم بالای سرش و بهش نگاه میکنم و همیشه هم یادم به حرف مصطفی مستور میفته که نوشته بود: من گاهی از شدتِ وضوحِ خداوند در کودکان، پر از هراس میشوم و دلم شروع میکند به تپیدن.
منم همینطور آقای مستور، منم همینطور (:
++گفته بودم بندهی نشونههام؟ ((:
+++ممنون از خدایی که تو رو مثل هدیهای برای زیبایی این روزها فرستاد..
اینم یه مدل دیگه!
من به یه درد عجیبا غریبا مبتلام که فکر میکردم فقط خودم بهش دچارم تا اینکه یه ریلز تو اینستاگرام دیدم و فهمیدم که بله! این مدلی زیاد پیدا میشه تو دنیا.
حالا این درد به چه شکله؟ گیرندهی این درد زمانی فعال میشه که یه نفر یه کاری میکنه یا یه حرفی میزنه و من ناراحت میشم و خب طبعا باید ناراحتیم رو ابراز کنم و نذارم توی دلم پنهون بمونه که خودم اذیت نشم و طرف مقابل هم متوجه بشه و اگه دوزار شعور داشته باشه عذرخواهی کنه، و هر بار که طرف مقابل متوجه میشه که من ناراحت شدم و بابت این اتفاق ناراحت میشه من دوباره به خاطر ناراحتی اون بیشتر ناراحت میشم..
هی میگم اه! نباید میذاشتم بفهمه من ناراحت شدم. (((((=
الله الله از این موجودِ دو پا!
ولی اون لحن تمسخرآمیز توی سرم تکرار میشه همش. یادم نمیاد آخرین بار کی این مدلی بهم نگاه کرد و با این لحن باهام صحبت کرد چون اساسا ناراحت هم بشم از دست کسی ناراحتیم به اندازهی ارزش و اهمیت اون آدم توی زندگیم طول میکشه و بعد هم تمام. از این روند که ناراحتیهام به درازا نمیکشه راضیم اما مسئلهای که برای من هیچوقت عادی نمیشه اینه که آدمها همیشه یه نسخهی جدید برای رونمایی کردن از خودشون دارن. و تو هر بار میگی اوکی! دیگه خوب میشناسم این آدم رو، دیگه جلوی اون هر حرفی رو نمیزنم و در برابر ابراز تمایلاتم گارد بیشتری میگیرم، اما امان از این حافظهای که فکر کنم همه چیز برگرده به نیای مشترکی که احتمالا با ماهیها دارم..
اصلا حالا که اینطوریه به بعضی از دلگیریها اجازه نده فراموش بشن. [فراموش نکن اما هر روز فازِ زخم خوردن از دوستان هم نگیر!!]
فکر نکن همه خیلی رئوف و دلسوزن و لزوما یه رگشون برمیگرده به اولادِ پیغمبر.
یادت نره که مهربونی آدمها به راحتی میتونه پست خودش رو ترک کنه و جای خودش رو به احساس دیگهای بده که در یک لحظه میتونه تو رو تخریب کنه.
.
.
.
چی خلق کردی خدا؟ هر کدوم یه ورژن متفاوت و غیر قابل پیشبینی دارن! کاش یه آپشن عادیشدن و هر بار از شدت تعجب شاخ درنیاوردن هم به من اضافه میکردی بزرگوار..
خوب ببین!
دیدی آدمها در واقعیت از تصورات ما مهربانتر هستند؟ دیدی حقیقتِ وجودیِ انسانها از پشت پیام و این فضای مصنوعی قابل لمس نیست؟ دیدی باید نترسید و افتاد در وسطِ گفت و گو؟ دیدی باید نترسید و سر را بالا گرفت و حرف زد؟ دیدی دقیقا وسط فیلم، فیلمنامه عوض شد و قصه از مسیری که فکرش را نمیکردی راهش را ادامه داد؟ دیدی باید بدیهیترین حرفها را هم به زبان آورد؟ دیدی گفتم این دنیا ارزش خفهخون گرفتن را ندارد؟ دیدی گفتم فوقش یک معذرت خواهی بدهکار میشوی اما بالاخره تکلیف روشن میشود؟ دیدی باید به آدمها تریبون داد تا بیایند و در مقابل تصورات غلطی که ما از آنها در ذهن داریم از خود دفاع کنند؟
بله عزیزِ من! همهی اینهایی که گفتی را دیدم و هر کدام به نوبهی خود در چشمانم فرو رفت. سعی میکنم در شبی که خیلی دور نیست بیشتر به دیدنیهایی که گفتی فکر کنم. قول نمیدهم اما، آخر همین دنیایی که گفتی ارزش خفهخون گرفتن را ندارد روزانه یک جوری از ما سواری میگیرد که آخر شبها رمقی برایمان نمیماند.
.
.
.
+دیدی یک گاو میتواند به پروانه بدل شود؟ برعکس آن را احتمالا بیشتر دیده باشی..(((((=
هشتگ درد و نفرین
هر وقت در زمین احساس تنهایی کردید و سینهتان به تنگ آمد به بنیآدمهایی فکر کنید که موش را پرستش میکنند و در برابر او سر به سجده میگذارند.
شب دارد به نیمههای پایانی خودش نزدیک میشود و من همچنان بیدارم. نه درس آخر را تمام میکنم، نه کتابِ تویی به جای همه را شروع میکنم، نه فیلمی نگاه میکنم، نه هیچ کار مثبت دیگری. اما حالم خوب است. چون هفتهی پیش دقیقا همان لحظهای که نیمکت را ترک کردم و از کلاس خارج شدم، یک احساسی شبیه به وا دادن آمد و زیر بغلم را گرفت و تا دم در همراهیام کرد. این وا دادن از خانوادهی رها شدن متولد شده و چیزی جز شادی و راحتی تا به اکنون نصیبم نکرده است.
باشه فهمیدم احوالت رو، حالا چرا انقدر خشک و یه مدلی که نمیدونم چه مدلیه حرف میزنی؟
در مودِ یک کارمندِ رسمیِ طناز به سر میبریم.
نه تو رو خدا حواست به کلمههای بیربطت هست؟ رد دادی انگار امشب..
آخر میل به رد دادن هم زیباییهای خودش را دارد. آدم را وادار به کارهایی میکند که به صلاح نیست اما عشقش به آن کار کشش دارد پس انجامش میدهد.
اینطوری که نمیشه، یا پاشو چند رکعت نماز بزن به کمر، یا هم این درس آخر رو تموم کن و بخواب. صبح اگه خواب بمونی این بار آقای کاف هر چی بگه باید لال بشی در برابرش چون اون موقع واقعا دیگه هیچ حقی با تو نیست.
خدا بزرگتر است! چشم! از جایمان تکان میخوریم و مشغول به یک فعالیت به درد بخور میشویم.
+اگر مقصود از خدا بزرگتر است را در این یادداشت شلم شوربا متوجه شدید یعنی شما انسان باهوش و باذوقی هستید.
++مایل به دریافت موسیقی از جانب خوانندگان این یادداشت به نیت توسعهی پلیلیست و این داستانها.