در ستایشِ نشانهها
خاله بازوهای دانیال کوچولو رو گرفته بود و بهش کمک میکرد روی میز بایسته. طبق عادتی که جدیدا پیدا کرده بلافاصله بعد از این که یکم تعادلش حفظ شد دوباره انگشت شستش رو کرد توی دهنش. عاشق این حرکتشم، هر بار که این کار رو میکنه یادم به اون شیر سلطان توی رابین هود میفته؛ مخصوصا اون مااامااان گفتنش.. (:
خلاصه؛ دانیال مثل همیشه سایلنت و مظلوم و انگشت در دهن بود و نگاه کنجکاوانهی خودش رو این طرف و اون طرف میچرخوند که یهو خاله با لحن محلی خودشون یه شعر خوند:
تری تری تری ترانه
دانیال طفل نادانه
از کارخونه خدا خبر داره
[تو این قسمت یه نگاه به من کرد و به اون حاجتی که توی دلم بود اشاره کرد و گفت اگه قراره فلان اتفاق بیفته] دانیال پای راستش رو بلند کنه
یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، و دانیال پای راستش رو دقیقا مثل یه نشونه از طرف خدا بلند کرد.. (((:
هر جوری بخوام از قدرت و صداقتِ اون لحظه بگم نمیتونم واقعا، انگار یهو یه چیزی نشست وسط قلبم. اونم نه به خاطر اینکه دوباره امیدوار شده باشم که ایول! بالاخره به چیزی که میخوام میرسم، نه به خاطر اون نبود چون پروندهی اون قضیه هفتهی پیش کلا بسته شد و تکلیفش روشن. بلکه همچنان به خاطر وجودِ عزیز و دوست داشتنیِ خودِ دانیال بود. این بچه به طرز وحشتناکی آرامش تزریق میکنه به آدم و حضورش برای همهمون مایهی نشاطه. بعضی وقتها دلم میخواد بچلونمش، چند بار هم کردم این کار رو، اما هر بار از شدت خنده غش کرده فقط. انگار روز اول توی دفترچهی خلقتش نوشتن گریه هفتهای یک بار آن هم در مواقع ضروری! آخه گریه کردن بلد نیست بچهم..
.
.
.
+بعضی وقتها که خوابه میشینم بالای سرش و بهش نگاه میکنم و همیشه هم یادم به حرف مصطفی مستور میفته که نوشته بود: من گاهی از شدتِ وضوحِ خداوند در کودکان، پر از هراس میشوم و دلم شروع میکند به تپیدن.
منم همینطور آقای مستور، منم همینطور (:
++گفته بودم بندهی نشونههام؟ ((:
+++ممنون از خدایی که تو رو مثل هدیهای برای زیبایی این روزها فرستاد..
- ۰۳/۰۲/۱۸