در مسیر

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

من بی تو چیزی نیستم.

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۰۵ ب.ظ

جلوی ما خجالت می‌کشید وگرنه از شدت شادی می‌خواست سجده‌ی شکر به جا بیاره. می‌خندید. از اعماق خستگی‌ها و گرفتاری‌هاش خورشید سر درآورده بود و با دلگرمی که بهش هدیه شده بود می‌خندید. از اون خنده‌هایی که می‌شه بهش غبطه خورد، از اون خنده‌هایی که می‌شه بابتش حسودی کرد، حتی می‌شه پیش خدا گلایه کرد که عزیزم! نظر لطفت رو دقیقا همین شکلی شامل حالم کن.

چند وقتی بود رنگ معجزه‌هات رو فراموش کرده بودم، نه که کم شده باشن، نه! چشم من کم سو شده و درست کار نمی‌کنه اخیرا. ولی دوست دارم به برکت شادی امشب اون آدم، حواسمو مثل قبل جمع کنم، هوشیار باشم و زرنگ، دائم در طلب لطف تو و اقرار به اینکه ما آدم‌ها حقیقتا بدون تو هیچ نیستیم، هیچ!

 

 

+دنبال نشونه می‌گشتی؟ بفرما! خدا دو دستی گذاشت سر راهت. دیگه چی می‌خوای.. ؟ (((:

 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۰۵
  • به نام محیا

مهمانِ عزیزِ رویا

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ق.ظ

چند ساعتی مهمان من بودی‌‌ و حقیقتا رسم مهمان‌داری رو خوب به جا آوردم‌. نشستم پای تمام حرف‌هات، چه اون‌هایی که بیان می‌کردی و چه اون‌هایی که خودم باید از توی نگاهت با توجه و ظرافت می‌خوندم. تو اون حین که چای می‌نوشیدی و سعی می‌کردی مکالمه رو به یه شکل خوب و موجه ادامه بدی شروع کردم به مرور گذشته. مثلا اولین باری که همه‌ی تنم شده بود یه تیکه زغالِ نیم‌سوز و سعی می‌کرد نسوزه اما تو با هر بار دمیدن داغ بیشتری روی دلش گذاشتی. یا اون ساعت‌هایی که گونه‌هام سرخ می‌شد و همزمان که تپش قلب اجازه نمی‌داد صدای اطرافیان رو واضح بشنوم، مجبور به توضیح بودم که چرا حالم اینطوریه، مریض شدم یا اتفاق بدی افتاده‌؟ مدام دنبال یکی از نشونه‌های گذشته توی لحظه‌ی حاضر می‌گشتم، منتظر بودم دستم بلرزه، سرم سنگین بشه، نفسم بگیره و به تقلا بیفتم، اما نه! هیچ کدوم اتفاق نیفتاد. مثل یه رفیق قدیمی نشسته بودی مقابل من و با اشتیاق حرف‌هات رو دنبال می‌کردم. این بار دیگه خبری از جنگ و داد و فریاد نبود، قلب و عقل هم‌دوش و هم‌راه نشسته بودن گوشه‌ای و با لبخندشون به من نیرو می‌دادن. خوشحال بودم که قلب به نفع عقل کشیده بود کنار و این صلح رو به من تقدیم کرده بودن.

قند رو از توی قندون برداشتی، یه جوری گل‌های قالی رو دنبال می‌کردی که انگار از وسط همون گل‌ها دنبال یه کلمه‌ی جدید می‌گشتی. دوست داشتم بهت بگم خسته نکن خودت رو، حفظ این قصه نیاز به تلاش و تقلا نداره، همون زمان که ویرایش متن داستان تموم شد، مهر ابدیت نشست گوشه‌ی صفحه و به همه چیز یه حقیقت فراموش نشدنی بخشید. تو نیاز نیست کار اضافه‌ای انجام‌ بدی، قلبت خواه ناخواه تو رو اون سمتی هدایت می‌کنه که باید.. زمان درست که برسه، خواه ناخواه دهان باز می‌کنی و حرفی رو می‌زنی که باید.. پس آروم باش و مقابل من خودِ واقعی‌ت باش..

 

 

 

+چشم باز کردم، هیچ کس نبود، به جز نور آفتاب که در مقابلم دلبری می‌کرد..

 

  • ۱ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۵۷
  • به نام محیا

دیدی بالاخره باز می‌شه این در‌..

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۳۰ ق.ظ

همه چیز برای گذشتن از این مرحله مهیاست. روز و ساعت پرواز مشخصه. هر اونچه که باید توی مغزم باشه و پتانسیلش رو دارم سر جای خودشه و حقیقتا مغزم بیشتر از این پذیرش نداره. خبری از اضطراب و نگرانی نیست، هیجان زده‌م بیشتر! قراره برگردم به چرخه‌ی قبلی زندگیم. قراره زهرای قبلی برگرده به خونه‌. البته که این روزها یکم دارم سهل‌انگاری می‌کنم، دلیلش هم اینه که معتقدم میخ همه چیز خیلی وقته کوبیده شده و دیگه دست و پا زدن تاثیر چندانی نخواهد داشت. این روزها یکم زیادی نمی‌ترسم و امیدوارم. این نسخه‌ی امیدوار رو دوست دارم، باید بیشتر پرورشش بدم که یه وقت دوباره گم و گور نشه. به ادامه‌ی مسیر خیلی خوش‌بینم. حقیقتا خیلی خسته‌م، ولی باز هم هیجان همه‌ی وجودم رو بغل کرده و باعث شده حالم خوب باشه‌ این روزها.

دیروز زنگ زدم به ستاره. گفتم ببین، من که می‌دونم ته این مسیر روشنه برام، ولی باز هم دوست داشتم همه چیز یه ذره هم که شده بهتر باشه‌. بعد از چند هفته، اشک‌هام خود به خود شروع کردن به باریدن‌. اون لحظه دراز کشیده بودم و هر قطره کم کم توی گوشم جاری می‌شد، جگرم خنک شد ولی.. این که صدای خستگی‌هام رو واضح‌تر از همیشه شنیدم مثل یه آب خنک بود تو یه برهوت خشک و بی‌آب‌. به موازات این اتفاق ستاره می‌گفت مهم اینه که تو صدِ توانت رو گذاشتی وسط، بقیه‌ش دیگه واقعا مهم نیست. راست هم می‌گفت، برای خودم هم مهم نیست.

 

این روزها حرف خاله از ذهنم پاک نمیشه، مدام می‌گفت برای خدا تعیین و تکلیف نکن، فقط ازش بخواه راهت به مسیری بیفته که بهترینه برات‌. می‌گفت زهرا، فقط اعتماد داشته باش به نسخه‌های قشنگش.. خدایا! همین که خاله گفت..

 

 

+اردی‌بهشت هم که از راه رسید.. (:

  • ۲ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۶:۳۰
  • به نام محیا