شبِ تسهیل در امور
عرض کلاس رو مدام میرفت و برمیگشت. سرگیجه گرفتم حقیقتا. هر چند قدمی که برمیداشت سرش رو میآورد بالا و توی چشمهامون نگاه میکرد، از اون نگاهها که میگفت آره! شماها بیاراده و نامحترمید. نمیدونم این حرفها رو از ته دلش میکشید بیرون یا هم شگردش بود برای اینکه عدهای به خودشون بیان، هر چی که بود روی من تاثیری نذاشت. البته چرا! بعد از نیم ساعت سخنرانی یه سردرد کوچولو اومد سراغم که خداروشکر اونم زود برطرف شد. ولی اینکه مثلا چیزی رو در درونم تکون داده باشه؟ نه واقعا. لعنتی هیچ حسی بهم القا نشد؛ نه خشم، نه ناراحتی، نه آرامش، هیچی! نمیتونم بفهمم این عدم القای احساس نشونهی خوبیه یا بد، اما یه چیزی رو بهم یادآوری کرد؛ اونم اینکه ما از بطنِ زندگی و افکار هیچکس آگاه نیستیم و آگاه نخواهیم شد، پس مجبور به قضاوت یا هر حرکتِ بیرحمانهی دیگهای در برابرش نیستیم. یه گوشه بنویس اینو فردا دوباره یادت نره..
- ۰۳/۰۲/۱۹