در مسیر

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

السلام علی قلب زینب صبور!

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۴۱ ق.ظ

کاش باورم می‌شد. کاش باورم می‌شد همسایه‌ی عزیزی که فقط همسایه نبود و در حق من یکی این همه سال مادری کرده، همسایه‌ای که جای خاله‌ی نداشتم رو ما محبت‌هاش پر می‌کرد دیگه بینمون نیست. کاش می‌تونستم دلیل گریه‌های ریحانه رو باور کنم. کاش این همه بی‌تابی مامان برای رفیق صمیمی‌ش همه یه شوخی زشت باشه. کاش وقتی تو جاده هربار که چشمم رو باز می‌کردم، غم نبودن خاله مستاصلم نمی‌کرد. قرار بود امروز کجا باشم؟ چه برنامه‌ها که به قصد خوشگذرونی تو دانشگاه با بچه‌ها نریخته بودیم. یهو چی شد؟ دو ساعت بعد دیدم دارم صد و هشتاد کیلومتر دور میشم و برمی‌گردم خونه. ای وای خاله.. چه صحنه‌ها و حرف‌های زیبایی از شما جلوی چشممه. یه روز مفصل درباره‌ی زیباترینشون می‌نویسم‌.
بمیرم برای دلت ریحانه..
بمیرم که جگرم می‌سوزه و کاری از دستم برنمیاد..
بمیرم که تنها شدی..
بمیرم که چقدر این زن پر از مهر بود و هر کی از راه رسید یه ترکی روی دلش انداخت..
کاش باورم بشه! کاش مامان آروم شه که من بتونم با خیال راحت برگردم. کاش خاله نمی‌رفت و مامان داغ رفیق نمی‌دید.
الله اکبر از ساعتِ خدا! خیلی خیلی زود نبود قربونت برم؟

  • به نام محیا

مامورِ دوست‌داشتنی و بی‌آزارِ خدا!

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۵۴ ق.ظ

کاف من‌ را دم در مسجد پیاده کرد و خودش رفت سر کار. قرار شد هر وقت که احساس کردم سینه‌‌ام مثل قبل سنگین نیست و حرف‌هام کل آسمان‌ را پر کرد خودم برگردم خانه. روز ولادت امام سجاد بود. نمازهایی که توصیه شده بود را خوندم و برگشتم به حیاط مسجد. در حیاط به آن بزرگی، فقط در یک گوشه‌اش فرش کوچکی پهن شده بود و من هم همانجا نشستم. خیره به آسمان، آدم‌ها، صوتی که پخش می‌شد، چراغ‌های رنگی، انتظار که از در و دیوار مسجد بالا می‌رفت، و گربه‌ای که کت‌واک‌کنان جلوی چشمم در حال رفت و آمد بود. اول از سمت چپ آمد و با فاصله‌ی کمی از من رفت سمت راست. دوباره از راست آمد و با فاصله‌ی کمتر از من رفت به چپ. بار سوم از چپ آمد و روی فرشی که من نشسته بودم، به فاصله‌ی چند سانتی‌متر در کنارم جا خوش کرد. قهوه‌ای بود با لایه‌هایی از خاکستری، چشم چپش کوچکتر از چشم راستش بود، آزاری هم نداشت و به شدت کنه بود. هر چه به سمت چپ مایل شدم، بیشتر جای پایش را سفت کرد. دو جوانی که از مقابلم رد شدند اشاره کردند که خانم نترسی یک وقت! اما من؟ در آن لحظه واقعا از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. مادامی که تسبیح در دستم بود و به دانه‌هایش نگاه می‌کردم‌، خانمی عراقی آمد و همزمان که نوحه‌ای عربی پخش کرده بود، حسابی با گربه‌ی کنه‌ی مسجد بازی کرد و از آن فیلم گرفت. فیلمبرداری‌اش که تمام شد رو به من پرسید: ایرانی؟ گفتم نعم. که بعد از من اشاره کرد به این که عراقی‌ست و از کربلا آمده. درست شنیدم؟ نام کربلا در فضا پخش شد؟ یاد اباعبدالله قلبم را پر کرد؟ در چشم‌هایش نگاه می‌کردم که گریه‌ام گرفت. و با همان اشک‌ها درخواست کردم که در حرم اباعبدالله برایم دعا کند. زن رفت و گربه همچنان ماند. چند فیلم و عکس از کنه‌بودنش برای ریحانه فرستادم و تنها واکنش ریحانه این بود که بی‌احساس! یکم نازش کن. و من که در کل زندگی‌ام فقط یک بار به گربه‌ها دست زده بودم، آن هم در پارک رو به روی خانه‌ی کاف بود که حقیقتا همان موقع هم از جسارت حلمای سه ساله خجالت کشیدم که توانستم دست نوازشی سمتشان دراز کنم، حالا کم کم جرئتم را جمع کردم و دستم را سمت گربه‌ی سمج و تنهای مسجد دراز کردم و چیزی نزدیک به بیست دقیقه این ناز و نوازش‌ها طول کشید. صدایش در نمی‌آمد و چشم‌هایش را بسته بود و کاملا مشخص بود که لذت می‌برد از این ملاقات و نوازش‌های ممتد. اذان که گفته شد بلند شدم که دستم را بشورم و نماز بخوابم، عزیزکم! چنان ناله‌ی ضعیفی به دنبالم سر داد که جدا نمی‌توانستم دل بکنم و نخ ارتباطمان را قطع کنم. اما مجبور بودم بروم.
بعد که برگشتم اهواز و ماجرا را با جزئیات بیشتر برای ریحانه تعریف کردم گفت من شنیده‌ام گربه‌ها معمولا به کسانی نزدیک می‌شوند که ناراحتی در دل دارند، پس می‌روند و سعی می‌کنند این ناراحتی را از آن‌ها دور کنند. بعد از این حرف دیگر چیزی نگفت. من صحبت کردم؛ با بغض البته! وای.. من اون روز غمگین‌ترین و سنگین‌ترین‌دلِ دنیا رو با خودم به مسجد بردم. نمی‌دونم این حرف چقدر صحت داره، اما خودم هم احساس کردم که اون گربه واقعا یه مامورِ بی‌آزار بود که اومده بود تا اون احوال بد رو از من دور کنه و کمک کنه با بار سبک‌تری از سفر برگردم.
اشکالی داره مگه؟ خدا یه گربه رو بفرسته سراغ آدمی که از شدت اشتباهات مکررش احساس تنهایی و تردشدگی می‌کنه. فکر نمی‌کنم اشکال داشته باشه.
دلم برات تنگ شد مامورِ دوست‌داشتنی و بی‌آزارِ خدا! (:

  • به نام محیا

نه به سس قارچ!

پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۴۵ ق.ظ

یکی از تفریحات ما توی ایران کشف کافه‌ها و رستوران‌های متعدده که الحمدالله همونم باید کم‌کم بذاریم کنار. بار دومه که میام اینجا و هر چی تو وجودم هست و نیست رو بالا میارم. تازه این بار خودم کم بودم، حانیه هم افتاد یه گوشه. از همه‌ی اینا که بگذریم، حالا چطوری این همه ساعت تو قطار دووم بیارم تا برسم خونه؟ خدایا دکمه‌ی غلط کردم نداره اون غذای لعنتی؟ این همه وقت ننوشتم ننوشتم، اومدم و از حال بدم نوشتم. شاید چون جلوی خودمو می‌گیرم تا به مامان خبر ندم که تا صبح هر لحظه نگران حالم نباشه. شاید هم فرجی شد و بعد از این حال بد بیشتر به سمت نوشتن کشیده شدم.
اما احوالم، قبل از اینکه عین یه تیکه پارچه بیفتم یه گوشه، مثل تشنه‌ای وسط بیابون که در به در دنبال قطره‌ی آبی می‌گرده، تشنه‌ی نوشتن و حرف‌زدن بود.

+این هفته‌‌ی آخر هم تموم بشه، می‌خوام بشینم یه گوشه، تماشا کنم و بنویسم فقط. آخ دنیا! این ورق جدیدته؟ (:

  • به نام محیا

بسوزد آناتومی، سوخت جگرم

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ

وقتشه بگم چقدر وحشتناک بود! چقدر ترسیدم! امتحانات ترم اول رو می‌گم. مهم‌ترین نتیجه‌گیریش هم این بود که آناتومی توی چهار روز فرجه جمع نمیشه. اگر جمع بشه هم چیزی جز یه جنازه‌ی متحرک که خودش هر لحظه آماده‌ی تشریح توسط استادیه که نه و نود و نه صدم رو هم پاس نمی‌کنه، سر جلسه‌ی آزمون حاضر نمیشه. به هر حال؛ آناتومی دست از خرخره‌مون برنمی‌داره و هنوز چند نمره‌ی عملیش باقی مونده. و حقیقتا تو این چند روز گذشته جدا تا مرز فروپاشی رفتم. امان از اون شبِ لعنتی؛ ف وسط جزوه‌هاش به زور چوب کبریت پلک‌هاش رو باز نگه می‌داشت، ز پتو و بالشش رو آورده بود تو واحد ما و بالش به بغل همچنان ویس پیاده می‌کرد، ی داشت برای بار هزارم جزوه رو مرور می‌کرد و حس ناکافی‌بودن بهمون می‌داد، خودم که از شدت بی‌خوابی بی‌هوش شدم و چشم باز کردم دیدم بین اون همه جا، میم خودش رو مچاله کرده و بالای سرم خوابش برده. سالن مطالعه خالی بود. چند صفحه از خلاصه‌نویسی‌هام رو مرور کردم، اما انگار نه انگار! مغزم خالی خالی شده بود. و بهترین وقت برای زدن زیر گریه بود. آخ اگه مامان پیشم بود..
سرتو درد نیارم، سوار سرویس شدیم و تک و توک یه سری چیزها رو دوباره مرور کردم و تمام! دیگه نتیجه‌ش مهم نیست. اما همچنان به قول مامان ناراحتی نداره که؛ اگه افتادی هم دستت رو بذار رو زانو، یا علی بگو و بلند شو.
اما چیزی که طبق حساب سرانگشتی خودم متوجه شدم، معدل الف شدن جدا کار سختی نیست، فقط یکم، اونم خیلی کم زحمت می‌خواد. وقتی نخونده و شب امتحانی بستن مباحث وضعیتش اینه، فکر کن اگه حسابی وقت بذارم و بخونم چی میشه اوضاع..! (:
.
+وسط این روزهای سخت آخر که هنوز هم تموم نشدن، خدا رو شکر! که حداقل این سختی‌ها تو اون مسیریه که خودم دوسش دادم و حسرت به دل کارم رو پیش نمی‌برم.

++یادداشتم باید طولانی‌تر باشه، با ذکر جزئیات بیشتر، اما هم خوابم میاد، هم نگاه اون جزوه‌ی لعنتی که منتظر نشسته یه گوشه دست از سرم برنمی‌داره.

  • به نام محیا