شب، میکشد مرا؟
من واقعا نمیتونم بین خوشاخلاق بودن و درس خوندن تعادلی برقرار کنم. نمیتونم هر روز صبح از خواب بیدار شم و تا آخر روز خنده از لبم دور نشه و با همه همصحبت شم. بدتر از همه! من نمیتونم اونقدر منظم و دقیق باشم که یه وقت بدنم از خواب شب محروم نشه. اگه به من باشه که تمام روزمرگیهای دنیا رو موکول میکنم به شب؛ که شب حقیقتا یکی از عجایب خلقته برای من. تو شیرهی این یکی نعمتت چی ریختی خدا! که همزمان هم گواراست هم دردناک؟ البته که این مدت زورِ درد به گوارا بودن و آرامشش غالب شده و من یکی رو رنجور و خسته کرده، اما با این همه، ایکاش مجبور به این تطابق اجباری نبودم و شبها زندگی میکردم و روزها میخوابیدم.
+آقای کاف میگه تا اون فشاری که باید رو تحمل نکنی نتیجهای نمیگیری. باشه حرفی نیست، فقط من اگه یکم دیگه فشار بهم وارد شه با کفِ اقیانوسها همسطح میشم احتمالا! موردی که نداره؟
- ۰۲/۰۹/۱۲