اولین روزِ شبیهساز
این یادداشتهای روزانه بهم کمک میکنه حس زنده بودن و ادامه دادن رو فراموش نکنم. کی بود روز اول گفت از هر چیزی فاصله بگیر؟ اشتباه گفتی بزرگوار! از همون اول نباید رها میکردم نوشتن رو. نوشتن از دم دستیترین مسائل روزانه رو هم دوست دارم حتی. آخه میدونی، این حس رو به آدم القا میکنه که انگار داره با یه نفر صحبت میکنه و یه شنوندهی صبور مقابلش نشسته که گلایهای نداره از پرحرفیهاش. و خب منم که به شدت معتقد به معجزهی حرف زدنم، پس همیشه مشتاقِ این حس خوب هستم.
امروز تا قبل از ساعت یک ظهر که تصمیم بگیرم بخوابم همه چیز داشت خوب پیش میرفت. با 'سین' هوای بارونیِ امروز رو از آموزشگاه تا خونه نفس کشیدیم و انقدر صدای بارون خواستنی و عزیز بود که دلم نمیخواست مسیر تموم بشه. اما در نهایت زورِ این نفسِ سرکش به ارادهی این روزهام چربید و تا اذان مغرب خوابیدم. تا قبل از اینکه بخوابم همه چیز خوب پیش میرفت چون آزمونم رو خراب کردم ولی با امیدواری! چقدر تناقضهای زندگیم زیاد شده، صبر کن الان توضیح میدم. ببین آزمونم خراب شد چون دوباره جوگیر شدم و رفتم سراغ سوالاتی که از خوندنشون زمان زیادی گذشته بود، در صورتی که اگه طبق برنامه این مدت مباحث رو مرور کنم، آزمونهای بعدی خوب پیش میرن. ترس مامان دقیقا وقتی شروع میشه که من ناامید میشم و دست میکشم از تلاش کردن، امروز ولی وقتی این حرفها رو بهش گفتم گفت خب خداروشکر! همین که تو دلت آرومه و امیدواری، منم آرومم. بابا که کلا ورود نمیکنه به این مسئله و مرتب میگه تو مامور به انجام وظیفهای و مسئولیتی در برابر نتیجهش نداری. کاش بیشتر باور میکردم این حرف رو..
+امروز میلی به گریه نداشتیم آقای شجریان! یه روز دیگه دردهامون رو زیر باران گریه میکنیم.
- ۰۳/۰۱/۰۵