چرخِ شکسته
•امشب قرار بود بخوابم که صبح سر حال بیدار شم. همچنان صدای اذان داره پخش میشه و من بیدارم. نمیدونم به خاطر قهوهی سر شب بود که این تپش قلب لعنتی اومد سراغم یا فکر و خیالهای توی سرم. دلیلش هر چی که بود، قراره روز سختی رو بگذرونم. روزها ولی انگار سم ریختن تو هوا. هنوز چشمم نیفتاده به پتو و بالش خوابم میبره. به ثانیه نرسیده خواب هم میبینم. و چه خوابهای درهمی! از چه آدمهای عجیبی و چه قصههای غریبی!
•از دیشب تصمیم گرفتم دیگه اینجا هم نیام، حس میکنم دیگه اینجا هم امن نیست. نه فقط اینجا، هیچ جا امن نیست انگار. یا باید برگردم به همون چنل کوچولو و دنجم، یا حتی از آدمهای انگشتشمار و امینِ اونجا هم فرار کنم و پناه ببرم به دفتری که چند وقت پیش خریدم و مدتهاست از گوشهی کتابخونه داره بهم نگاه میکنه. شاید هم در نهایت خفه خون گرفتم تا فقط بگذره این مدت.
•چند روز پیش گذرم به یه وبلاگ افتاد، به نظر میومد صاحب وبلاگ آدم تنها و عاشقی باشه که حال روحی خوبی هم نداره. طولی نکشید که دیدم همهی مطالبش رو پاک کرد و از اون موقع تا حالا نگرانم خیلی. امیدوارم پشت این پاککردنها اتفاقات خوبی باشه..
•یه زخمی توی دلم هست، سر باز میکنه گاهی. یه زخمی که هم عزیزه هم خطرناک. یه زخمی که دلم میخواست اونجوری که خودم دوست داشتم روش مرهم میذاشتم، اما نشد. این زخم در نهایت با حسرت و ای کاشها خونش بند اومد و دردش آروم گرفت اما رد باقیموندهش همچنان گاهی میاد و اذیتم میکنه. ولی دیگه غصهای نداره، یه آهه فقط.. آه زخمِ عزیزِ من..
•اما ترسناکترین قسمت ماجرا زمانی میرسه که ناخواسته باعث رنجش یه قلب دیگه میشی. رنجی که قبلتر یه نفر دیگه به دل خودت انداخته. و همه چیز در نهایت تبدیل میشه به یه چرخهی درد! دردی که واقعا نمیشه مسببینش رو به راحتی قضاوت کرد، چون همیشه این وسط سر و کلهی یه مشت دلیل پیدا میشه که اجازه یا توانِ بازگو کردنشون نیست.
•اینا ته موندههای امشبِ مغزم بود، برم فعلا تا ببینم ادامهی مسیر به کجا ختم میشه.
- ۰۳/۰۱/۱۲