یک روایت کاملا واقعی!
همه چیز بعد از 'روی ماه خداوند را ببوس' شروع شد. منتظر وقوع اتفاقی بودم اما دقیقا نمیدانستم چه اتفاقی. منتظر حرفی بودم اما حتی نمیدانستم از جانب چه کسی. دستهایی جفت پاهایم را سفت گرفت و کشید. کشید و کشید تا رسیدم به اعماق زمین. رسیدم به یکی از گرمترین نقطههای دنیا. از گرما داشتم میسوختم که ناگهان رها شدم. رها شدم و با هر نفس، بالاتر رفتم. مثل کتابی که صفحه به صفحه آن را ورق بزنم، صفحه به صفحه از زمین فاصله میگرفتم و به آسمان نزدیکتر میشدم. هر صفحه حکایتی برای روایت کردن داشت. هر صفحه پر بود از داستانهای خلقت و جزئیات بینظیرش. شکوهِ پرواز و روایتهایی که مثل یک سریال پرماجرا و طولانی در مقابلم به نمایش گذاشته شده بود بر سینهام سنگینی میکرد. انگار که پردههای غیب همه کنار رفته باشند. انگار که همهی رازها برملا شده باشند. حقیقتی من را در آغوش کشیده بود و هر مقدار که اوج میگرفتم، بیشتر در وجودش محو میشدم. صدایی اما نمیشنیدم. این همه اتفاق در مقابلم رخ میداد؛ قطرهها به هم میرسیدند و دریاها را میساختند، سنگها یکی یکی روی هم سوار میشدند و به شکل کوهها در میآمدند، دانهها قد میکشیدند و زمین را سبز میکردند، آبها به آسمان باز میگشتند و بیابان را ترک میکردند، حیوانات هر کدام از قطعهای به قطعهای دیگر کوچ میکردند، این همه اتفاق در حال رخ دادن بود اما دریغ از زیرترین صدایی که به گوش برسد. انگار همه مامور به سکوت شده بودند. انگار قبل از شروع کار کسی بهشان گوشزد کرده بود که کارتان را بیمنت انجام دهید و حضورتان را به رخ نکشید. همه به گفتههایی که در ضمیرشان دیکته شده بود عمل میکردند من همچنان اوج میگرفتم. میخواستم چیزی بگویم، سوالی بپرسم، اما همه مشغول بودند و احساس میکردم حتی خود من هم اجازهی حرف زدن ندارم. در تقلای سخن گفتن و جستجوی راهی بودم که سکوت بالاخره زبان باز کرد. صدا از درون خودم شنیده میشد اما گوینده من نبودم. سنجیده و آرام پرسید: اصلا خدایی هست؟ مبهوت نقشهای مقابل بودم و همچنان سرگرم ارتفاع گرفتن از زمین که به درون خود رجوع کردم و گفتم: هست! (:
.
.
.
[فَبِأَی آلاءِ رَبّکُما تُکَذِّبان]
+والله که او همواره دست اندر کار امریست..
- ۰۳/۰۱/۱۰