تو همان عزیزی هستی که همیشه خدا را به نامت قسم میدهم. همان عزیزی که همیشه همراه و همدمِ لحظههای سختیست که به حساب و کتابِ دنیا گذشتن از آنها ناممکن است حتی!
به یاد داری مهمانهای چند سال پیش را؟ خام بودیم، با نگاهِ گرمت آنچنان مهربانانه از ما پذیرایی کردی که همه پخته شدیم و بزرگ. آن زمان همه چیز آسانتر بود، تو اما عشق را در دلمان انداختی و با دردهای بیپایانش هر روز آتش گرفتیم و هر روز سوختیم و هر روز از دلِ همان آتش بهاری خودنمایی کرد که بیا و ببین!
چند سال گذشت، هر کدام از ما از این عشق، تعبیری متفاوت را زندگی کردیم و در نهایت هر کدام به مسیری قدم گذاشتیم.
دیشب 'ر' میگفت تو این سالها عشق از من یه زهرای متفاوتتر و بهتر ساخته، شنیدن این حرف البته که دلم رو گرم کرد، اما کمی که گذشت نگران شدم؛ نگران اینکه در واقعیت چقدر نزدیکم به عشقی که هر بار سنگش رو به سینه میزنم.. یعنی میشه تا تهِ تهش، تا اون زمان که دیگه هیچی نمونه تو این دنیا، من عاشقِ تو بمونم؟ این دنیا بدونِ تو سخت میگذره ای زیباترین جلوهی خدا بر روی زمین..
چند روز دیگه مونده تا دیدارِ ما؟ توان بده به قلبم..
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.