آهای سرِ پر درد! آروم بگیر.

هنوز نیم ساعت مونده بود به افطار و بعد از یه شبانه روز که بیدار بودم، تازه سومین ساعت خوابم داشت پر می‌شد که خاله زنگ زد. حالا اینکه با اون حجم از خستگی ویبره‌ی موبایل تونست به خوابم غلبه کنه هم خودش جای تعجب داره، به هر حال بیدار شدم. توی چشمم نبردِ همزمان اشک و آتش رو احساس می‌کردم و هر لحظه می‌خواستم برای باز نگه‌ داشتنشون از کبریت‌های رنگی روی پاتختی کمک بگیرم . گفت‌ حسین خونه‌ست؟ بچه‌ها دارن تو کوچه دعوا می‌کنن، دعواشون خیلی جدیه، به مامان بگو یه سر بزنه. از اون لحظه‌هایی بود که مغز لعنتیم شروع کرد به سناریو چیدن. قبل از این که از اتاق‌ بزنم بیرون فقط دعا می‌کردم حسین خونه باشه. همین که مامان گفت خونه نیست دوباره به هم ریختم. به بابا گفتم بره پایین سر بزنه، خودمم که نتونستم بند بشم یه گوشه، سریع چادر رو برداشتم و پله‌ها رو چند تا چند تا با اون چشم‌های نیمه‌باز رد کردم. از اون زمان‌هایی بود که نفهمیدم چجوری حجاب گرفتم، اصلا حجاب گرفتم؟ آخه چادر بنفشم رو پیدا نکردم و مجبور شدم اون چادر نمازی که خیلی واسم عزیزه رو بردارم که یکم بد می‌مونه تو سر و وسط استرس و نگرانیم مواظب بودم یه وقت نره زیر پام و کثیف نشه. رسیدم به پارکینگ. دیدم حسین و معین ایستادن دم در. حالشون خوبه و ردی از زخم و خون و کبودی روی بدنشون نیست. حسین فقط گلایه داشت که یه نفر محکم زده تو قفسه‌ی سینه‌ش. دیگه چیزی نگفتم و برگشتم بالا.

چرا توقع داشتم با یه صحنه‌ی خونین و سرخ مواجه بشم؟ چرا منتظر یه اتفاق خیلی بد بودم؟ چرا انقدر دلم شور زد یهو؟ نمی‌دونم واقعا، ناخودآگاهم منتظر وقایع ترسناکه یا همه‌ی اینا در نهایت بد می‌گرده به درگیری‌های ذهنی و خستگی‌هام؟!

 

+ یه گوشه نشستن و هیچ کاری نکردن نمی‌خوره به گروه خونیم. یهو دیدم عه! دوباره برگشتم همینجا.


چرخِ شکسته

•امشب قرار بود بخوابم که صبح سر حال بیدار شم. همچنان صدای اذان داره پخش میشه و من بیدارم. نمی‌دونم به خاطر قهوه‌ی سر شب بود که این تپش قلب لعنتی اومد سراغم یا فکر و خیال‌های توی سرم. دلیلش هر چی که بود، قراره روز سختی رو بگذرونم. روزها ولی انگار سم ریختن تو هوا. هنوز چشمم نیفتاده به پتو و بالش خوابم می‌بره. به ثانیه نرسیده خواب هم می‌بینم‌. و چه خواب‌های درهمی! از چه آدم‌های عجیبی و چه قصه‌های غریبی!

•از دیشب تصمیم گرفتم دیگه اینجا هم نیام، حس می‌کنم دیگه اینجا هم امن نیست. نه فقط اینجا، هیچ جا امن نیست انگار‌. یا باید برگردم به همون چنل کوچولو و دنجم، یا حتی از آدم‌های انگشت‌شمار و امینِ اونجا هم فرار کنم و پناه ببرم به دفتری که چند وقت پیش خریدم و مدت‌هاست از گوشه‌ی کتابخونه داره بهم نگاه می‌کنه. شاید هم در نهایت خفه خون گرفتم تا فقط بگذره این مدت.

•چند روز پیش گذرم به یه وبلاگ افتاد، به نظر میومد صاحب وبلاگ آدم تنها و عاشقی باشه که حال روحی خوبی هم نداره. طولی نکشید که دیدم همه‌ی مطالبش رو پاک کرد و از اون موقع تا حالا نگرانم خیلی‌. امیدوارم پشت این پاک‌کردن‌ها اتفاقات خوبی باشه..

•یه زخمی توی دلم هست، سر باز می‌کنه گاهی. یه زخمی که هم عزیزه هم خطرناک. یه زخمی که دلم می‌خواست اونجوری که خودم دوست داشتم روش مرهم می‌ذاشتم، اما نشد. این زخم در نهایت با حسرت و ای‌ کاش‌ها خونش بند اومد و دردش آروم گرفت اما رد باقی‌مونده‌ش همچنان گاهی میاد و اذیتم می‌کنه. ولی دیگه غصه‌ای نداره، یه آهه فقط.. آه زخمِ عزیزِ من..

•اما ترسناک‌ترین قسمت ماجرا زمانی می‌رسه که ناخواسته باعث رنجش یه قلب دیگه می‌شی. رنجی که قبل‌تر یه نفر دیگه به دل خودت انداخته. و همه چیز در نهایت تبدیل می‌شه به یه چرخه‌ی درد! دردی که واقعا نمی‌شه مسببینش رو به راحتی قضاوت کرد، چون همیشه‌ این وسط سر و کله‌ی یه مشت دلیل پیدا میشه که اجازه‌ یا توانِ بازگو کردنشون نیست.

 

•اینا ته‌ مونده‌های امشبِ مغزم بود، برم فعلا تا ببینم ادامه‌ی مسیر به کجا ختم میشه.


روزهای منتهی به غول مرحله‌ی اول

تو رو خدا انقدر نگرانم نباشید. با این همه توجه و محبتتون من بیشتر از درون می‌سوزم. بیشتر نگران می‌شم. بیشتر می‌ترسم. بیشتر دلم می‌خواد گریه کنم. جالبه که هر کس سر راهم سبز می‌شه گلایه می‌کنه که کسی نیست درکش کنه، من ولی گلایه می‌کنم از درک شدنِ زیاد. الان به هر کسی بگم بهم می‌خنده که این مسئله رفته رو مخم ولی من واقعا نیاز دارم یه تایمی رو فقط گریه کنم و کسی ازم نپرسه دختر دردت چیه.

خدایا دلم داره می‌ترکه، دیگه نمی‌تونم. روزها یکی یکی جلوی چشمم مسابقه گذاشتن و هر کدوم یکی از یکی مزخرف‌تر! دلم می‌خواد ساعت‌ها بخوابم و بعد که بیدار شدم هیچ کاری انجام ندم. دلم می‌خواد تموم شه فقط. با هر نتیجه‌ای! دیگه واقعا نتیجه برام مهم نیست. حتی انجام وظیفه هم برام مهم نیست چون دیگه کشش ندارم. دیگه حالم داره به هم می‌خوره. این اشک لعنتی هم که همه جا شده گاو پیشونی سفید! از اتاق نمی‌تونم بزنم بیرون چون قیافم تابلوعه و حوصله‌ی توضیح ندارم‌. چرا با آدمی که دلش می‌خواد گریه کنه عادی برخورد نمی‌کنید؟ چرا حتما باید یه کاری کنید ناراحتیش برطرف شه؟ تو رو خدا انقدر مهربون نباشید. اصلا بذارید غلت بزنه تو غم. فقط ولش کنید به حال خودش. کنارش باشید اما هیچی نگید.

 

امشب از اون شباست که خدایا! بگذره فقط.....

دو ساعت دیگه از حرفایی که زدم پشیمون میشم ولی مهم نیست، در حال حاضر هیچی مهم نیست!


یک روایت کاملا واقعی!

همه چیز بعد از 'روی ماه خداوند را ببوس' شروع شد. منتظر وقوع اتفاقی بودم اما دقیقا نمی‌دانستم چه اتفاقی. منتظر حرفی بودم اما حتی نمی‌دانستم از جانب چه کسی. دست‌هایی جفت‌ پاهایم را سفت گرفت و کشید. کشید و کشید تا رسیدم به اعماق زمین. رسیدم به یکی از گرم‌ترین نقطه‌‌های دنیا. از گرما داشتم می‌سوختم که ناگهان رها شدم. رها شدم و با هر نفس، بالاتر رفتم. مثل کتابی که صفحه به صفحه آن را ورق بزنم، صفحه به صفحه از زمین فاصله می‌گرفتم و به آسمان نزدیک‌تر می‌شدم. هر صفحه حکایتی برای روایت کردن داشت. هر صفحه پر بود از داستان‌های خلقت و جزئیات بی‌نظیرش. شکوهِ پرواز و روایت‌هایی که مثل یک سریال پرماجرا و طولانی در مقابلم به نمایش گذاشته شده بود بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد. انگار که پرده‌های غیب همه کنار رفته باشند. انگار که همه‌ی رازها برملا شده باشند. حقیقتی من را در آغوش کشیده بود و هر مقدار که اوج می‌گرفتم، بیشتر در وجودش محو می‌شدم. صدایی اما نمی‌شنیدم. این همه اتفاق در مقابلم رخ می‌داد؛ قطره‌ها به هم می‌رسیدند و دریاها را می‌ساختند، سنگ‌ها یکی یکی روی هم سوار می‌شدند و به شکل کوه‌ها در می‌آمدند، دانه‌ها قد می‌کشیدند و زمین‌ را سبز می‌کردند، آب‌ها به آسمان باز می‌گشتند و بیابان را ترک می‌کردند، حیوانات هر کدام از قطعه‌ای به قطعه‌ای دیگر کوچ می‌کردند، این همه اتفاق در حال رخ دادن بود اما دریغ از زیرترین صدایی که به گوش برسد. انگار همه مامور به سکوت شده بودند. انگار قبل از شروع کار کسی بهشان گوشزد کرده بود که کارتان را بی‌منت انجام دهید و حضورتان را به رخ نکشید. همه به گفته‌هایی که در ضمیرشان دیکته شده بود عمل می‌کردند من همچنان اوج می‌گرفتم. می‌خواستم چیزی بگویم، سوالی بپرسم، اما همه مشغول بودند و احساس می‌کردم حتی خود من هم اجازه‌ی حرف زدن ندارم. در تقلای سخن گفتن و جستجوی راهی بودم که سکوت بالاخره زبان باز کرد. صدا از درون خودم شنیده می‌شد اما گوینده من نبودم. سنجیده و آرام پرسید: اصلا خدایی هست؟ مبهوت نقش‌های مقابل بودم و همچنان سرگرم ارتفاع گرفتن از زمین که به درون خود رجوع کردم و گفتم: هست! (:

.

.

.

[فَبِأَی آلاءِ رَبّکُما تُکَذِّبان]

 

+والله که او همواره دست اندر کار امری‌ست..


و نگاهت که جهان است و جهان در نگهت..

و من همچنان مجهول ماندم تا در سر‌انجامِ این معادله، این تو باشی که قیمتِ عشقِ مرا با موازی‌ترین خطِ جنون تعیین کنی..
.
این یادداشت قدیمی‌ست و بعد از "افسانه‌ی چشم‌هایت" خودش را به من یادآوری کرد. مدت‌ها بود دلتنگِ حکایت‌های این چنینی بودم. شما هم در اولین فرصت چشم‌ها را ببندید و پای صحبتش بنشینید. امشب که حدود دو ساعتی فرصت حرف زدن داشتیم، بخشی را به این گفت و سخن‌ها اختصاص دادیم. گفتم دلم تنگ شده. برای شورِ بعضی احساسات قدیمی. برای زمانی که هنوز واقعیت‌ها زورشان به تمناهای من نرسیده بود و به خیال خودم همه چیز همانطور می‌شود که من آرزو دارم. رسیدیم به پروسه‌ی نگاه؛ گفتم 'نگاه' خیلی مهم است، از نگاه غافل نشو. هر زمان که تردید به سراغت آمد به نگاه‌ رجوع کن. همیشه حرف‌هایی برای گفتن دارد. هر وقت احساس سرما کردی تو را در آغوش می‌کشد و گرم می‌کند. هر وقت احساس سکون کردی در مرکز قلبت می‌نشیند و زلزله‌ای خواستنی به راه می‌اندازد. هر وقت احساس تنهایی کردی، فریاد می‌زند که نگران نباش، من اینجا هستم. 'نگاه' خیلی عزیز است، هوایش را داشته باش.


ممنون که انقدر دوست داشتنی هستی (:

بهت حسودیم میشه و طبعا غبطه می‌خورم به احوالت. همیشه توکل توی دلت حرف اول رو می‌زنه‌. توی هر طوفانی که میاد سمتمون اول از همه از آرامش یه سپر بزرگ می‌سازی و بعد می‌گردی دنبال راه حل. غصه؟ حقیقتا قلبِ بزرگی داری و غصه‌ی دنیا توی اون جایی نداره. دلگیر؟ هیچ وقت یادم نمیاد از کسی دلگیر شده باشی، اگر هم شده باشی به خدا قسم که ناراحتیت خورشیدِ روز بعد رو ندیده. مهم‌تر از همه، ارزش قائلی برای آدم‌ها. اگر چه که بحث و شوخی و اختلاف نظرهای زیادی داریم با هم، اما با همه‌ی این‌ها به راستی و درستیِ حقایقِ قلبت ایمان دارم.

این حرف‌ها رو چند وقت پیش هم سربسته بهت گفتم، ولی نمی‌دونم چرا در برابر تو یه ضعفِ عجیبی توی صحبت کردن دارم که به خاطر همون ازت خواهش کردم بعدا چیزی به روم نیاری، و نیاوردی هم.

توقعم از آدم‌ها رو بردی بالا، هر کسی که سر راهم سبز می‌شه رو اول از همه با تو مقایسه‌ می‌کنم؛ ببینم مثل تو قلبِ مهربونی داره یا نه. مثل تو صبوره و مدام دنبال راه‌های رسیدن به خدا می‌گرده یا نه. تا الان کسی نبوده که توان رقابت با صفت‌های خوبت رو داشته باشه.

چند ماه پیش ثابت کردی که واقعا تسلیمی در برابر اونچه که خدا برات مقدر می‌کنه، همینطور امروز! که هر لحظه دلم می‌خواست بغلت کنم و دستت رو ببوسم و چشم‌های سرخت رو نوازش کنم، اما مثل همیشه یه خجالت مسخره جلوم رو گرفت، ولی یه روز بالاخره باهاش مقابله می‌کنم و نمی‌ذارم حسرت این محبت به دلم بمونه..


بیچاره آن که شما را ندارد..

یک سالی میشود که نقاشی 'غریب در وطن' را به دیوار اتاق آویزان کرده‌ام و از همان زمان تا به الان بیشتر به شما فکر می‌کنم. اینکه گاهی در وسط سر شلوغی‌ها و تنهایی‌هایم زیر لب تکرار می‌کنم عزیزم حسن! یعنی نگاه می‌کنید و می‌شنوید. اصل ماجرا ولی از زمانی شروع شد که شنیدم اباعبدالله فرموده بیچاره آن که برادری مثل حسن ندارد. از همان زمان، ذکرِ یا حسن در قلبم رشد کرد و یاد شما همیشه در خاطرم ماند. ولی خودمانی بخواهم بگویم، شما همان رفیقی هستید که آرام و مهربان است و همیشه از دور هوای هوادارش را دارد. نمی‌دانم چه سری‌ست که وقتی به شما می‌رسم، سر و صداهایم فروکش می‌کند و فقط دلم می‌خواهد به تماشایتان بنشینم. امشب در وسط مراسم، در اوج شادی‌های عاشقان شما، دوست داشتم گوشه‌ای بنشینم و با ذکرِ 'عزیزم حسن' دم بگیرم، تا خودِ سحر..

 

+می‌گویند دنیا زندانِ مومن است. اگر این احساس زندانی بودن ذره‌ای با مومن بودن ما ارتباط دارد، لطف کنید و هوای این زندانیِ کوچکتان را داشته باشید..

 

++فردا سرود آقای مهربون را برای بچه‌ها پخش کنید، مطمئنم شادی‌اش به جانشان می‌نشیند.. (:


این الطالب..؟

زمان داعش یادمه مامان می‌گفت تا قبل از این از خدا بی‌خبرها باورم نمی‌شد که یه عده تو روز عاشورا چه جنایت‌هایی کردن، یعنی واقعا تونستن خیلی راحت سر ببرن و آدم بکشن؟ اما بعد دید همین آدمی‌زادی که گاهی می‌تونه مهربان‌ترین باشه در نوع خودش، در مقابل می‌تونه کریه‌ترین صفات رو با خودش حمل کنه و گله‌ای هم از این بابت نداشته باشه. پس جنایت‌های انسان‌ها رو باور کرد. هممون در نهایت باور کردیم. حتی میشه گفت بهش عادت کردیم. اما ای کاش به غمش عادت نکنیم. ای کاش این بغض تا ابد بیخ گلومون بمونه و هر روز ازمون حساب پس بگیره. انگار این کمتر تقاصیه که می‌تونیم پس بدیم.

چه صبری داری خدا! قربونت برم یکم بیا پایین‌تر، بیا بغلمون کن، بیا و سند آزادی همه‌‌ی آدم‌ها رو بذار کف دست خودشون. چند روزِ سیاهِ دیگه باید طلوع کنه تا برسیم به جاهای خوب قصه؟ کی قراره دنیا چشمش به جمال صاحبش روشن بشه؟ این الطالب بدم المظلوم؟


اولین روزِ شبیه‌ساز

این یادداشت‌های روزانه بهم کمک می‌کنه حس زنده بودن و ادامه دادن رو فراموش نکنم. کی بود روز اول گفت از هر چیزی فاصله بگیر؟ اشتباه گفتی بزرگوار! از همون اول نباید رها می‌کردم نوشتن رو. نوشتن از دم دستی‌ترین مسائل روزانه رو هم دوست دارم حتی. آخه می‌دونی، این حس رو به آدم القا می‌کنه که انگار داره با یه نفر صحبت می‌کنه و یه شنونده‌ی صبور مقابلش نشسته که گلایه‌ای نداره از پرحرفی‌هاش. و خب منم که به شدت معتقد به معجزه‌ی حرف زدنم، پس همیشه مشتاقِ این حس خوب هستم.

 

امروز تا قبل از ساعت یک ظهر که تصمیم بگیرم بخوابم همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. با 'سین' هوای بارونیِ امروز رو از آموزشگاه تا خونه نفس کشیدیم و انقدر صدای بارون خواستنی و عزیز بود که دلم نمی‌خواست مسیر تموم بشه. اما در نهایت زورِ این نفسِ سرکش به اراده‌ی این روزهام چربید و تا اذان مغرب خوابیدم‌. تا قبل از اینکه بخوابم همه چیز خوب پیش می‌رفت چون آزمونم رو خراب کردم ولی با امیدواری! چقدر تناقض‌های زندگیم زیاد شده، صبر کن الان توضیح می‌دم. ببین آزمونم خراب شد چون دوباره جوگیر شدم و رفتم سراغ سوالاتی که از خوندنشون زمان زیادی گذشته بود، در صورتی که اگه طبق برنامه این مدت مباحث رو مرور کنم، آزمون‌های بعدی خوب پیش میرن. ترس مامان دقیقا وقتی شروع میشه که من ناامید می‌شم و دست می‌کشم از تلاش کردن، امروز ولی وقتی این حرف‌ها رو بهش گفتم گفت خب خداروشکر! همین که تو دلت آرومه و امیدواری، منم آرومم. بابا که کلا ورود نمی‌کنه به این مسئله و مرتب می‌گه تو مامور به انجام وظیفه‌ای و مسئولیتی در برابر نتیجه‌ش نداری. کاش بیشتر باور می‌کردم این حرف رو..

 

 

 

+امروز میلی به گریه نداشتیم آقای شجریان! یه روز دیگه دردهامون رو زیر باران گریه می‌کنیم. 


چشم و دلت روشن طهماسبی (:

قطعه‌ی "گلوبند" حقیقتا قطعه‌ی شاد و خفنی‌ه و از همین‌ جا می‌گم دمت گرم طهماسبی! اضافه‌ش کردم به پوشه‌ی بقیه‌ی آهنگ‌هات که بر خلاف این یکی هر کدوم تیری‌ در قلب‌اند و مشتی خار در پا.

انقدر که صدای تو همیشه یه غمِ عمیق رو با خودش حمل می‌کنه من حتی با قطعه‌ی جدیدت هم بغضی می‌شم گاهی. این قضیه جدید نیست ولی، قبلا هم پیش اومده برام که با آهنگ‌های شاد غمگین بشم. می‌دونی، انگار آدم یادش می‌افته که اوکی! الان همه چیز خوب و عالیه، ولی می‌تونست خیلی از این عالی‌تر باشه! این حس رو اون زمان که عقد 'ف' به هم خورد بهتر فهمیدم. که همه چیز تموم شد اما ما دورش رو گرفته بودیم و ادای شاد بودن رو درمی‌آوردیم و اون هم طبعا می‌خندید، اما اون شادی خیلی نقص داشت؛ پر بود از جای خالی. و قسم می‌خورم که صداهای توی سرش رو می‌شنیدم؛ که دوست داشت یه نفر دیگه هم تو اون شادی‌ها همراه باشه..

اصلا به نظرم باید هوای آدم‌ها رو تو موقع خوشی‌ها بیشتر داشته باشیم، موقع غم و ناراحتی که همه چیز عیانه!

 

 

+یارش به شکوهِ آبادانه..... (: