یهویی دلم گرفت واست
سالهای زیادی گذشته و هر روز بیشتر دلم برایت تنگ میشود. آن زمان که رفتی پنج سال داشتم. تو در نگاه بزرگترها همیشه انسانِ عزیز و محترمی بودی و هستی و هنوز هم وقتی صحبت تو میشود قند در دلم آب میشود و همچنان حسرتِ نبودنت آزارم میدهد. در همان چهار یا پنج سالگی که کلاس قرآن میرفتم و یاد گرفته بودم آیههای کوچک قرآن را با اشاره بیان کنم، ذوق میکردی و هنوز لبخندهایت در خاطرم مانده. آن روزهای آخر که گوشهای از خانه نشسته بودی و آن تصادف لعنتی تو را ضعیف و رنجور کرده بود، مدام با من شوخی میکردی و میگفتی صبر کن حالم خوب بشه، برات دو تا سوسک میگیرم. منظورت سکسک بود و من همچنان چشمانتظار اون دو تا سوسک هستم. آن زمان درگیر ساخت و ساز خانهی جدید بودید، خانهای که هیچوقت به پایان رسیدنش را ندیدی، خانهای که سالهاست شده محل دوستیها و شادیهای ما. همان موقع با امیررضا دعوایم شده بود که اتاق بزرگتر باید برای من باشد چون من بزرگترم و تو از ما دربارهی رنگِ اتاقهایمان میپرسیدی. آخر سر ما به اتاقهایمان رسیدیم، اما در نبود تو همهی دیوارها تنها یک رنگ گرفتند. سالها بعد که نوههای جدید به دنیا اومدند، هربار که قد کشیدند و در خانهی تو دور هم جمع شدیم، خودم را از آنها خوششانستر میدانستم، چرا که هر چند کم، اما تو را دیدم و مهربانیهای تو را در دلم جمع کردم. دیروز که به ملاقاتت آمدم و چشمم به سنگ مزارت افتاد، طوفان دلتنگیهایم آرام شد و جایش را به آرامشِ حضورِ اباعبدالله داد. بندهی خوبِ خدا بودی که تا همیشه این نوشته همراهت هست:
شکر خدا را که در پناهِ حسینم
عالم از این خوبتر پناه ندارد
دلم برات تنگ شده باباجی! خیلی زیاد....
ای کاش به خوابم میاومدی لااقل..
حکایت دستها شنیدنیتر است
مغزم پر است از جنگهایی که هیچ کس جز خودم را زخمی نکرده تا به حال. قلبم شده یک سالن خیلی بزرگ که با هیچ جمعیتی پر نمیشود و همیشه یک گوشهی سالن، سایهی تنهایی از آفتابِ تابستانِ اهواز هم بیشتر چشم را اذیت میکند. ذوقِ حرف زدن از این زبان گرفته شده؛ مثل آدمی که یک عمر در انتظار بهار، زندگی را میگذراند و آنقدر بهاری از راه نمیرسد تا بالاخره ذوقِ زندگی کردن را هم از دست میدهد. حنجرهی ساکتِ من شده احوال همانهایی که بارها خواستند درد را فریاد بزنند، اما صدایی از آنها شنیده نشد. همانهایی که یا از شنیدهشدن ترسیدند، یا دیگری سدی شد در مسیر اهداف و باورهایشان. پاهایم شده مثل پاهای 'دالِ' کوچک و دوستداشتنیام. کم جان است و از قدم برداشتن میترسد. با کوچکترین تلخیای خم میشود و با شیرینترین هدفها هم به سختی حرکت میکند. دستهایم؟ دستهایم همیشه پر بوده، اما همچنان از محبوبهایش خالی است. از موسیقیهایی که مایل است تا همیشه با آنها ضرب بگیرد، از نگاههایی که دوست دارد با لطافت آنها یکی بشود، از اشکهایی که جرئت نکرد تکان بخورد و آنها را بچشد، از موهایی که آرزویش نیست و نابود شدن در آنها بود، از نسیمی که گذرش سال تا سال به این شهر میافتد، از آغوشی که حتی رنگ سایهی آن را هم نمیداند، از نوشتنِ نامههای مدام برای کسی که مدام نیست، از رسیدن! این دستها از وصال خالیست و این خالیبودن او را در هر مسیری که شروع میکند، همیشه یک زمانی زمین میزند..
پایانی برای این مسخرهبازی
برای یکی مثل من این همه تیتر نصفه و رها شده آزاردهندهست. چه تیترهایی که توی نوتبوک به یادگار مونده، چه کارهای پراکنده و درهمی که باید تمام و کمال انجام میشدن و نشدن در نهایت. و چیزی که منزجرتر میکنه قضیه رو، اینه که یهو از این همه ناقص و کامل نبودن به نهایت کلافگی میرسم و بیخیال همه چیز میشم و همون کارهای گاهی رها و گاهی انجام شده رو به کل رها میکنم و دوباره برمیگردم سر جای اول!
من همونیم که همیشه منتظر شنبههاست. منتظر ساعتهای رند. منتظر این که فلان آهنگ تموم بشه، بعد. منتظر این که از فردا حتما صبح زود بیدار شم، بعد. منتظر این که این کوفتگیِ لعنتی کامل برطرف بشه، بعد. منتظر اینکه هر روز برم کتابخونه، بعد. الان که دیگه اول ساله، الان منتظر چی هستی؟ منتظر رها شدنم این بار. امروز دقیقا روزیه که باید دیگه منتظر بیخود گذشتن این لحظههای کوچیک نباشم. دیگه وقتی نمونده، چشمت خشک نشد از این انتظارهای الکی؟ سر سالی یه تکونی به افکارت بده، اینطوری ادامه بدی خستهتر میشی..
آدم گاهی چقدر مضحک خودش رو محدود میکنه!
اولین روز سال
ظهر با گریه مامان اومد بیدارم کرد. در عرض چند ثانیه تا چشم باز کردم و بیدار شدم و صدای گریهی مامان که میپیچید توی گوشم، انقدر هنگ بودم که مغزم فرصت فکر کردن به هیچ احتمال سیاه یا سفیدی رو نداشت. گفت دانیال رو بستری کردن. گفت حالش خوب نیست. گفت تو دستگاهه. میگن کرونا گرفته. از اینجا به بعد دیگه حس میکردم دارم خواب میبینم. تصورِ اینکه اون طفل معصوم الان تو چه وضعیته ترسوند منو. سریع رفتم پیش بابا. مامان که فقط گریه میکرد گفتم شاید بابا بتونه درست بگه چی شده. بابا هم دقیقا حال مامان رو داشت فقط گریه نمیکرد، و در نهایت همون حرفها..
برخلاف تمام موقعیتهای گذشته که خبر بستری شدن یا بیمار شدن یه نفر رو میشنیدم، اینبار دلم مثل سیر و سرکه نجوشید. قبلا هم گفتم؛ این بچه برای من و حتی برای مامان و بابا یه طور عجیبی عزیزه، انقدر عزیزه که من حتی نمیتونم اجازه بدم احتمال بدی به ذهنم خطور کنه. پس آرومم، اما دلتنگشم. و به طرز معجزه آسایی قلبا اطمینان دارم که به زودی برمیگرده پیشمون و با خندههای شیرینش دوباره دل میبره از هممون..
+سعی میکنم مامان رو با خاطرهی بچگی خودم آروم کنم، که همیشه بابا و مامان با یه صمیمیت قشنگ و عجز در برابر خدا تعریف میکنن واسم. اینکه یه زمانی انقدر تب داشتم و حالم بد بود که دکترها کلا قطع امید کردن ازم، اما آیتالله طبرسی با حمدِ شفا و عنایت خدا من رو برگردوند به چرخهی زندگی. ببین! خدا مهربونترینه نسبت به بندهش.. (:
++شما هم دعا کنید برای عزیزِ ما..
عزیزِ خواهر (:
فیزیک اتمی داشت حوصلهم سر میبرد و هر لحظه میخواستم رهاش کنم و دوباره مرورش رو موکول کنم به فردا، اما چشمم خورد به جلدِ قرمزِ شکلاتِ هیس که یهو سر و کلهش از زیر جزوهها پیدا شد. حسین چند روز پیش قبل از اینکه بره بهبهان برام خریده بود و گذاشته بود روی میز و من کلا فراموش کرده بودم. این بچه واقعا خیلی مهربونه! و به واسطهی هشت سال اختلافی که بینمون هست نمیتونم بزرگ شدنش رو باور کنم. هنوز برای من همون داداش کوچولوی تپلیه که زهرای نه ساله با دیدن نیم متر قد و مادامی که هنوز حتی تلاشی برای نشستن نمیکرد، "خوش قد و بالای آجی" خطابش میکرد. (((((=
بعضی وقتها واقعا حس میکنم از نظر احساسی از من قویتره؛ من یه وقتهایی مثلا سکوت میکنم و میخندم فقط، ولی اون حتی با اون ژستِ مغرورِ پسرانهای که به تازگی پیدا کرده یه سری چیزها رو راحتتر بیان میکنه.
قربونش برم دلم تنگ شد واسش! ولی همین رو نمیتونم الان زنگ بزنم و بهش بگم چون پررو میشه.. [نمونهای از رابطهی خواهر و برادری] ولی وقتی دیدمش حسابی بغلش میکنم. آخ که وقتی با اون دست و پاهای درازش میاد تو بغلم، اشکی میشم از اینکه چه زود قد کشیده و تا چند سال دیگه از منم بلندتر میشه. یا مثلا وقتی به تیپ خودش میرسه و جدیدا که یاد گرفته وقتی میره بیرون جلوی موهاش رو حالتدار میکنه، هر چی من بهش میگم عزیزم تو موهای لختی داری، به خدا همینطوری خیلی قشنگتره، ولی گوش نمیده که، منم البته همچنان از درون ذوق میکنم.
پسرهی بیتربیت! دلم واست تنگ شد. مخصوصا واسه یهویی از کوره در رفتن و دعوا کردنامون. حالا این مدت من سر به سر کی بذارم آخه؟ امروز هیچ کس هر ده دقیقه یه بار در اتاقم رو باز نکرد و هی نگفت آجی فلان آجی بهمان. ولی بازم اینا رو بهت نمیگم چون پررو میشی..
+ مامان اینجور وقتا میگه: نه با تو خوشم نه بی تو میگیرم جا ((:
چنان کن سرانجامِ ما را..
شاید اگه یادآور باد صبا رو نمیدیدم که نوشته بود دوازده ساعت و سه دقیقهی دیگه سال جدید به آدمها تحویل داده میشه، کلا یادم میرفت که بالاخره شرِ هزار و چهارصد و دو داره از سرم کنده میشه. جزو سختترین سالهای من بود آخه، نیمهی دومش مخصوصا! احتمالا برای هر کسی که بخوام تعریف کنم میگه آره خب! کنکوری بودن سخته و این داستانها، ولی همهی سختیهاش صرفا تو یه گوشه نشستن و درس خوندن خلاصه نمیشه متاسفانه. حتی با یه عالمه نگرانی و استرس و کابوس و بیخوابی هم نمیشه توجیهش کرد، سخت بود چون واقعا انگار هیچ تعلقی بهش نداشتم، اما باید ازش میگذشتم، و خب چند قدم دیگه نمونده تا لحظهای که راهش رو از زمین جدا کنه و بره جا خوش کنه لا به لای بقیهی تاریخ. [فکر نکن که فراموشکارم، البته که لحظههای خوش هم داشتم امسال، لحظههایی که اونها رو با هیچ چیزی تو هیچ دنیایی عوض نمیکنم، اما غالب روزها سخت بودن و خودت هم خوب خبر داری..]
پارسال تو دقیقههای آخر سال تنها بودم که ریحانه از بیمارستان خودش رو رسوند پیشم. البته که اون موقع هم باز تغییر خاصی رخ نداد، من توی بالکن سال رو تحویل کردم و اون توی پذیرایی. بعد هم انگار که یه روز عادی مثل بقیهی روزهای سال باشه، نشستیم و "مدرسهی خیر و شر" رو نگاه کردیم. بعد هم طبعا خوابیدیم.
امسال از پارسال هم هیجانانگیزتره! سفره ننداختیم هنوز، خودم که تازه یکم سرحال شدم، مامان و بابا این بار مریض شدن، حسین هم که رفته بهبهان، ماه رمضون هم که هست، دو روزی هم میشه که درس نخوندم پس منطقا بعد از تحویل سال خبری از خواب نیست و باید این عقبموندگیهای لعنتی رو جبران کنم.
+نیمهی دوم امسال یه کابوس بود رسما. یه جوری ورق بزن آینده رو که نیمهی دوم امسال یه نفس راحت بکشم من..
++شدم یه ربات که فرصتی برای تحلیل احساساتش نداره، باید خیلی زودتر این پوستین ربات رو تنم جدا کنم.
+++اصلا باید امشب همه چی رو رها کنم و بزنم بیرون، یه قول و قرارهایی ببندیم این لحظههای آخری (:
++++دلم برای شنیدن تیتراژ سریال "دارا و ندار" از تلویزیون تنگ شد ((((=
به یاد خردادِ هزار و چهارصد و دو
طی حرکتی ناگهانی یه سر به تلگرام زدم. دلم واسه چنل کوچولو و جمع و جورم تنگ شده بود. هر چقدر هم که اینجا کسی کسی رو نمیشناسه و میشه راحت حرف زد، اونجا رو ولی بیشتر دوست دارم. آدمهای اونجا امینترین های من هستن، و کاملا آشنا با حالات روحیم. با خوندن نوشتههای یک سال اخیر یه بار دیگه از اول ایستادم و به خودم نگاه کردم، اینکه چه موقع چه کاری کردم، چی باعث شد که اون کار رو انجام بدم، و اینکه بعد از اکثر تصمیماتم یه بلوغِ جالبی سر از مغزم درآورده و هنوز هم در حال قد کشیدنه، و خب آثار و شواهد یه جوریه که انگار این بزرگشدنها ته نداره..
اما این وسط دلم واسه یه چیزی خیلی تنگ شد؛ اون زمانی که ارتباطِ من با تو عمیقتر بود، احساس نزدیکی به تو همهی وجودم رو پر کرده بود و آرامشِ حضورت همه جا همراهم بود، دقیقا همون زمانی که فقط یه قدم کوچیک باهات فاصله داشتم، یهو همه چیز به هم پیچید و این وسط منم خودم رو گم کردم دوباره. اون لطفی که به من کردی رو یادته؟ من اون لطف تو رو جز به مامان و بابا و عدهی کمی از آدمهایی که میفهمن چی میگم نگفتم، درسته من خراب کردم این آخر کاری، کج رفتم گاهی، حتی چشمم رو بستم روی یه سری از چیزها، ولی اطمینان دارم که باز مرام خرج میکنی و رفاقت رو تموم میکنی در حقم.. (:
عزیزِ من! همیشهی خدا قلبِ من در حال انفجاره از این محبتِ بیبدیلی که واقعا نمیتونم بیانش کنم گاهی، فقط میتونم محکم بغلش کنم و اجازه ندم هیچ کس جرئت کنه اون رو از من دور کنه.
بهتر از این نمیتونست بشه!
مادامی که داشتم تو تب میسوختم، 'حلما' کف دستم نقاشی میکشید و 'کاف' خواهرانه اشکهام رو پاک میکرد. اون لحظه واقعا حس کمبود یه خواهر توی زندگیم رو لمس کردم که خداروشکر کاف اون جای خالی رو پر کرده برام، به خوبی، به زیباترین شکل..
یه حس مزخرفی بهم میگه اگه امروز قرار نبود 'کاف' بیاد پیشم من اصلا مریض نمیشدم، انگار مخصوصا، از اولِ دنیا، این ضدِ حال که همیشه بخوره تو ذوقِ آدم و برنامههاش زیر و رو بشه آوار شده رو سر من. ولی این فقط یه حسه و بیشتر از این نباید بهش بها بدم چون به شدت بدبین میشم و این بدبینی در حال حاضر سمه برام.
امشب 'دانیال' هم تب داشت، انقدر غصهی اونو خوردم و حالم گرفته شد که خودمم مبتلا شدم به این تب و لرزِ بی موقع! بیا امیدوار باشیم دلیلش این بوده (: و من تا فردا سر حال میشم و مجبور نیستم برای نمیدونم چندمین بار دورهی نقاهت رو بگذرونم. امسال چند بار این مدلی شدم واقعا؟ حسابش از دستم در رفته..
هیچی دیگه! کتابخونه هم کلا کنسله فعلا، بیا سعی کن گریه نکنی زهرا....
+حقیقتا سیستم ایمنیم به سستترین عناصر جهان بنده.
++انقدر واسه دانیال حمدِ شفا خوندم که حالا خودم حمدِ شفا لازم شدم، اشتباهی سه تا توحید هم باهاش نخونم صلوات....[فعلا کار دارم آخه، وگرنه مرگ که زیباست!]
در مسیرِ پیامهای خوب..
مرحلهی آهنگ خوندن روی پل هوایی هم با موفقیت انجام شد. (:
یه احساس رهایی خوشایندی دارم امروز، معمولا شنبهها بعد از کلاس حالم خوبه، امروز ولی فرق میکنه، آقای کاف به زبونِ بی زبونی بهم حالی کرد که باباجان! موقعیت رو تحلیل نکن، فقط و فقط روی کاری که باید و وظیفته انجام بدی تمرکز کن. خب باید بگم که پیامِ آقای کاف هم با موفقیت دریافت شد. (:
برم خونه خودمو برای حضورِ پایهترین آناناسهای دنیا آماده کنم که قراره خوش بگذره بهمون. آناناسهای عزیز، پیام اومدتون با تمام وجود دریافت شد. (:
اما عزیزترین! پیام شما که خیلی وقته به قلبِ ما مهر و موم شده، دیروز ولی حضور شما بیشتر از همیشه به این جانِ خسته توان بخشید. الحمدالله که هستید و شکر که به ما نگاه میکنید. (:
+ من جز تو پناهی ندارم ها.. [نوشتم که یادم بمونه :)]
باشه بهش میگم..
از این که در دیدِ دیگران یه دخترِ خوب با کلی صفتِ خوبِ دیگه به نظر میام خوشم نمیاد. چون نتیجه این میشه که هر کی از راه میرسه در راه تربیت بچهش از من کمک میخواد. ولی یکی نیست بهشون بگه بابا بندههای خدا! اشتباه میکنید.. انقدر پافشاری نکنید روی عقایدتون، اجازه ندید با سختگیریهای شما سادهترین تجربهها براشون بشه عقده. موثرترین راه اینه که دستش رو بذاری تو دستِ اون بالایی.. اون موقع دیگه هر چقدر هم کج بره گاهی، تهش برمیگرده به درستترین نقطه. خلاصهی حرفم اینه که فکر نکنید هر کس که چادر پوشید آدمِ درستیه. هر کس که مجلس روضهش ترک نشد لزوما آدمِ محکمی نیست. هر کس که سفر اربعینش قضا نشد دلیل نمیشه عشقش هم حقیقی باشه. و خیلی دیگه از این آدمها که کم نیستند..
حالا نه که بخوام کلا خودمو بکشم کنار از این پروسهی تاثیرگزاریهای مثبت، ولی خب یه سری چیزها حقیقته؛ مثلا اینکه آدم تا وقتی که درست و حسابی خودش رو نساخته و هنوز استخونبندیِ اعتقاداتش محکم نشده، چطوری میتونه دیگران رو به درستی متقاعد کنه که باهاش هممسیر بشن؟
[دلم میخواد فریاد بزنم: من رو معاف کنید لطفا!]
+ یه طوری از همصحبتی با آدمها فرار میکنم که بیا و ببین! خودم هم قبول دارم که قبلا خیلی لطیفتر برخورد میکردم با آدمها، باید کمکم برگردم به تنظیماتِ قدیم. دوست ندارم این مدلی ادامه دادن رو..
++ این روزها از هر دری صحبت میکنم و خیلی از حرفها در حال حاضر حتی اولویت دهم هم نیستن برام، ولی آرومم میکنه، ذهنم رو خلوت میکنه از کلی مسئلهی ریز و درشت. ولی بدِ ماجرا اینجاست که مثل قبل سفت و سخت تلاش نمیکنم. کاش اراده کنم و برم کتابخونه دوباره...[بغضِ فراوان]