به زیرِ ذرهبینِ عشق، یکی نشست و دود شد.
دلِ من هر بار با شنیدن قطعهی 'ذرهبین' از نو میسوزد و دود میشود و امان از این دود! اولین بار که گوشش دادم، نیمههای شب بود. هندزفری را گذاشتم برداشتم و صدا را زیاد کردم و چشمهایم را بستم و فقط گوش دادم. به اندازهی سه دقیقه و سی و هشت ثانیه هر صدایی که در سرم بود را ساکت کردم و هر احساسی که در دلم بود را سرکوب کردم و فقط گوش دادم. دوباره و سهباره و حتی دهباره از نو نشستم پای حرفهایش. بعد که تا حدودی محتوای آهنگ وجودم را پر کرد، هندزفری را درآوردم. شدم شبیه به زمانهایی که بعد از دیدنِ یک رویای کاملا واقعی از خواب میپرم و احساسِ آن رویا تا مدتها دست از سرم برنمیدارد؛ از آن رویاهایی که گاهی خنده مینشاند بر لبم و گاهی هم قلبم را چنگ میزند. در آن نیمهشبِ لعنتی احساس میکردم تازه بالغ شدهام. برای کاف که تعریف کردم میگفت خوب میفهمد این احساسِ طلبِ عشقِ حقیقی را.. حتی میگفت دلش برای این احساسِ پاک و زلال تنگ شده؛ او دلتنگ بود و من با هر چه لطافت که در وجودم سراغ داشتم به استقبالش رفته بودم، انگار که مهمان عزیزی بعد از مدتها از راه دوری آمده باشد و من را لایق پذیرایی از خودش دیده باشد، مهمانی که قدمش مبارک است و حضورش سراسر برکت..
یکی که واسش مثل اسب ذوق کنی (:
ممنون که همیشه صدام رو میشنوی؛ مثل دیشب که حقیقتا سنگ تموم گذاشتی واسم. بهت گفتم دلم واسه عزیزای دلم تنگ شده، یه جوری شرایطو کنار هم چیدی که قراره یکیشون رو ببینم بالاخره..
همصحبتِ خوب نعمته و خداروشکر که منم از این نعمتِ خوبِ تو سهمی دارم تو دنیا (:
+خیلی خوبه این دختررر.. بهش میگم وای آره بیا شب هم میبرمت مناجات، گلزار شهدای اینجا خیلی باصفاست! میگه زهرا میخوای منو ببری گلزاااار؟ منو ببر لب کارون لعنتی... [با خندهی فراوان]
++ به قولِ کاف: اینکه سر هر ماجرای خوبی که پیش میاد واسه همدیگه عین اسب ذوق میکنیم رو دوست دارم (:
+++ چه یادداشت بدون سانسوری شد..
دیوانهترینها
دلم واسه دخترعموها و پسرعمو تنگ شده؛ واسه دورهمیهامون، واسه اون شبهایی که تا صبح دابسمش پر میکردیم یا دیالوگ حفظ میکردیم و به قصد بازی میرفتیم جلوی دوربین. واسه اون عیدی که برای اولین بار نشستیم هریپاتر نگاه کردیم. یا اون شبهایی که به زور خودمونو تو ماشین عمو جا میکردیم و تو شهر میچرخیدیم و آبروی خاندان پدری رو میبردیم. یا اون نیمه شبی که عین جنزدهها رفتیم نشستیم بالای درِ خونهی عمه. و حتی اون روزهایی که تا لنگ ظهر میخوابیدیم و هیچ نیرویی نمیتونست تکونمون بده. حتی دلم واسه اون شبِ لعنتی هم تنگ شده، شبی که تا صبح بیدار بودم و خودِ بیداری شده بود کابوسم، ولی باز هم تنها نبودم و اونها بودن. حقیقتا مشتاقم یه بار دیگه اتوبان تهران-قم رو با نهایتِ دیوونگیهامون پشت سر بذاریم. یا هم دوباره بریم بوستان علوی و یه کنسرت دیگه تو چرخ و فلک برگزار کنیم. یا بریم بچرخیم تو بازارهای قم، انقدر خرید کنیم تا بالاخره این کارتِ لامصب ته بکشه، بعد هم یه دور شوی لباس بذاریم و ذوق کنیم از خریدهامون.
بیشتر از همه دلم برای شبی تنگ شده که حرف زدیم، تا صبح..
[مهم اینه آدم کنار کسایی باشه که کنار اونها خودِ واقعیشه، حالا میخواد کنار اونها دیوونهترین باشه، یا اصلا عاقلترین، شاید هم عاشقترین.. :) ]
+دومین عیدیه که خونهنشینم و محروم از این خاطرههای خوب، همچنان هعی..!
هعی..
یه مدت یه چالش مسخره باب شده شده بود؛ چالش مانکن! در حال حاضر حس میکنم دارم تو اون چالش لعنتی زندگی میکنم. انگار همه چیز برای من متوقف شده، زندگی اما هنوز ادامه داره و مهمتر از همه زمان! که انگار هر چی تندتر از جلوی چشمم رد بشه، راحتتر اون کاپِ قهرمانی رو صاحب میشه.
تو اون چالشِ لعنتی چشمِ آدم میتونه پر اشک بشه، حتی ممکنه اشک جاری بشه و پهنای صورت رو خیس کنه، حتی زیرِ چشمها میتونه سیاه بشه و اضطراب میتونه همهی سلولهای تو رو تصاحب کنه، اما باز هم دهان اجازهی حرف زدن نداره و با قورتدادنِ کلمههایی که صف بستن برای شنیدهشدن، خودش رو سرکوب میکنه.
میدونی، از اینکه همه چیز اونطوری نشه که آرزوش رو دارم خیلی میترسم. چند ساله برای هر کاری که برنامهریزی کردم، همه چیز تغییر کرده و هربار مجبور به پذیرش شرایط جدید شدم. نه که به ساعت و تصمیمِ خدا اعتماد نداشته باشم، اما دیگه وجودم توانِ تحمیلِ یه وضعیت جدید و پیشبینی نشده رو نداره، دلش میخواد به آرامش برسه یه مدت، به سکوت..
به نظرم این اضطرابها طبیعیه، همچنین این اشکها! پس چرا باید قایمشون کنم؟
رویای بیداری
قبلتر هم به هر کس که جویای نتیجه شد گفتم که بهر تماشای جهان در آن جلسه حاضر شدم..
صندلی کنجِ سالن که جفت پنجره بود نصیب من شد. پرده را کنار زدم تا بطری آب را بگذارم پشت پنجره که نخلهای سر به آسمان کشیده را دیدم. نخلهایی که گویا دستور نگهبانی را مستقیما از صاحبِ همان آسمانها دریافت کرده بودند؛ آنقدر که با اطمینان و محکم ایستاده بودند و واژهی شک، در سایهی آنها جایی نداشت. حضور باغبان را در نخلستان احساس میکردم. حتی صدای قدمهایش که آفتاب را به دنبال خود میکشاند را میشنیدم. دستِ نوازشی که نخلها را لایقِ آن دیده بود را بر فکر و روحِ من هم میکشید. ناله و حرفهایش در فضای نخلستان میپیچید و شیشه را رد میکرد و به گوش میرسید. بیتاب شده بودم. همه بیتفاوت بودند جز من! میخواستم چونان دیوانهها بلند شوم و از تکتکِ حاضرین آنجا بپرسم که آیا واقعا صدا را نمیشنوند؟ مگر میشود صدایی به تمام دنیا سفر کند و مسیرش از تمام آدمها بگذرد اما باز هم عدهای آن را نشنوند؟
مادامی که میل به فریاد زدن به سراغم آمده و من صندلی را سفت چسبیدهام که از جایم جم نخورم و حرفی نزنم، کسی انگار به آرامی در مقابلم مینشیند. دستم را میگیرد. بیتابی جای خود را به سکوت میدهد. یادداشتی در برابرم میگذارم و میرود..
[به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند]
علی کوچولو (:
ساختمون ما یه عضو ششماهه داره که این روزا دیدنش شده زنگ تفریح و آرامش من. من معمولا با پسربچهها خوب ارتباط نمیگیرم ولی 'دانیال' حقیقتا بدجور به دل من نشسته. دیشب ده دقیقه سر پایی رفتم ببینمش؛ ایجانم! حتی وقتی بهش فکر میکنم هم قند تو دلم آب میشه، تو همون چند دقیقه انقدر خوشگل قهقهه میزد از خنده که به منم یه انرژی عجیبی منتقل کرد، اونم ساعت دوازده شب که دیگه باید میخوابیدم.
داشتم واسه سین تعریف میکردم که این بچه یه معصومیت عجیبی تو وجودش داره، میگفت یعنی چی! یعنی بقیهی بچهها معصوم نیستن؟ گفتم این چه حرفیه! منظورم اینه که انگار یه چیزی تو وجودش هست که آدمو وصل میکنه به لحظههای خوب، وصل میکنه به اون بالا بالاها، میفهمی چی میگم..؟ [امیدوارم فهمیده باشه]
تازه! بعضی وقتا که کسی حواسش نیست 'علی' صداش میکنم، خیلی بهش میاد اسمش علی باشه این جوجهی دوستداشتنی (:
[هر وقت که دانیال رو میبینم، یادم به شین و میم میفته که همه در انتظار به دنیا اومدن علی کوچولوی عزیزشونن، هنوز هیچ خبری نیست و با فکر کردن به اون هم من قند تو دلم آب میشه (: ]
+جان به فدای عزیزترین علیِ دنیا..
مقصد نزدیکه..
-آقای کاف! تو بازهی یک هفته مونده به کنکور دقیقا باید چیکار کنیم؟
+چرا باید به یه هفته قبل از کنکور فکر کنی آخه!
-اینکه خوبه، من به تکتک لحظات جلسه هم فکر میکنم. به چهل و پنج دقیقهی دفترچهی اول که نمیدونم اگه خوب نگذشت بعدش چجوری باید خودمو جمع و جور کنم واسه دفترچهی بعدی. به اینکه اگه از اضطراب یه آهنگ تو مغزم پلی بشه چجوری اون صدای لعنتی رو خفه کنم. یا مثلا وقتی تایم تموم شد، برم کلید سوالات رو چک کنم یا نه؟ اگه چک کردم و همه چیز یه فاجعه بود چیکار کنم؟ خبر خوب اینه که بابا مژدهی سفر مشهد داده بهم بعد کنکور، جدیدا به اونم فکر میکنم.. اون ولی فکر و خیالات شیرینی به همراه داره و آرامشبخشه برام. اما بعد که از سفر برگشتم، دوباره چطوری این مغزِ خسته رو بکشونم تا پای امتحانهای نهایی؟ یا اصلا..
+صبر کن ببینم! چه خبره این همه بدبینی؟ آروم باش دختر! امید داشته باش، امید آخرین چیزیه که میمیره..
-چارهی این ذهن مشوش چیه واقعا؟ صبر کنید خودم میدونم؛ فتوکل علیالله فهو حسبه.. مگه نه؟ (:
[همهی اینها رو به خاطر خودت ادامه میدی، تو گذشتن از این مسیر رو به خودت مدیونی، یادت نره!]
که دوست خود روش بندهپروری داند..
شب جمعهها که دستم رو میگیره و اجازه میده تو یه کنج از روضهی عزیزش بشینم، همه چیز برام از نو مرور میشه و هر بار به یقینی میرسم که اون لحظه احساس میکنم هیچ حقیقتی تو دنیا توان برابری باهاش رو نداره.
خلاصهی این دنیا خستهکننده شده برام! کولهی قصه و داستان رو میذاره رو شونههای آدم و سریع میدون رو ترک میکنه و در نهایت ما میمونیم و سنگینی باری که بیخبر و ناخواسته شده همراهمون.. بخش شیرین ماجرا فقط میتونه این باشه حتی تو اوج اون سنگینیها هم تنها نیستیم..
هنوز هم میتونم مقدمه بچینم واست و تا صبح از خستگیهای این دنیا بنویسم، اما تکرار مکرراته و تو این بازه حالم رو به شدت بد میکنه.
ولی اینو میگم، اصلا مایل بودم بنویسم تا برسم به این جمله؛ اینکه امام حسین بزرگتر از تمامِ دردها و قصههای ماست.. که اگر این جمله همهی حقیقتِ زندگی من نبود، کلی پیش کشیده بودم کنار و بیخیال خیلی چیزها میشدم و در نهایت یه پشیمونی خیلی بزرگ واسم باقی میموند.
[الحمدالله الذی خلق الحسین..]
+خیلی ناراحتم که از نوشتن انقدر فاصله گرفتم، حقیقتا حس انفجار دلم رو پر کرده، ای کاش بتونم برگردم به اون سکوتِ نوشتن..
غم یکی، حسین یکی، خدا یکی..
تو همان عزیزی هستی که همیشه خدا را به نامت قسم میدهم. همان عزیزی که همیشه همراه و همدمِ لحظههای سختیست که به حساب و کتابِ دنیا گذشتن از آنها ناممکن است حتی!
به یاد داری مهمانهای چند سال پیش را؟ خام بودیم، با نگاهِ گرمت آنچنان مهربانانه از ما پذیرایی کردی که همه پخته شدیم و بزرگ. آن زمان همه چیز آسانتر بود، تو اما عشق را در دلمان انداختی و با دردهای بیپایانش هر روز آتش گرفتیم و هر روز سوختیم و هر روز از دلِ همان آتش بهاری خودنمایی کرد که بیا و ببین!
چند سال گذشت، هر کدام از ما از این عشق، تعبیری متفاوت را زندگی کردیم و در نهایت هر کدام به مسیری قدم گذاشتیم.
دیشب 'ر' میگفت تو این سالها عشق از من یه زهرای متفاوتتر و بهتر ساخته، شنیدن این حرف البته که دلم رو گرم کرد، اما کمی که گذشت نگران شدم؛ نگران اینکه در واقعیت چقدر نزدیکم به عشقی که هر بار سنگش رو به سینه میزنم.. یعنی میشه تا تهِ تهش، تا اون زمان که دیگه هیچی نمونه تو این دنیا، من عاشقِ تو بمونم؟ این دنیا بدونِ تو سخت میگذره ای زیباترین جلوهی خدا بر روی زمین..
چند روز دیگه مونده تا دیدارِ ما؟ توان بده به قلبم..
در نهایت زمان، همه چیز رو حل کرد!
اینکه وقتی یه شعر رو زیر لب زمزمه میکنم یا یه آهنگِ خاطرهانگیز گوش میدم، مثل گذشته دلم زیر و رو نمیشه و حالم عوض نمیشه نشونهی خوبیه؟ به نظر خوب میاد. انگار که دورهی حکمرانی عقلم فرا رسیده؛ آروم شدم و صبور، و معتقد به ساعتی که خدا مقرر میکنه برای هر اتفاق. باورم نمیشه! انگار تازه یادم افتاده چطوری باید زندگی کنم، انقدر که خودم رو اتاقِ گذشته حبس کرده بودم و تمایلی به بیرون اومدن نداشتم، حس نوزادی رو دارم که تازه پا گذاشته تو دنیا؛ در حال خیره شدن به آدمها و چیزهای جدیدم، فقط با این تفاوت که دیگه با کوچکترین ضربهای گریه نمیکنم. 'پوستِ شیر' تو ذهنم تداعی شد یهو.. ظاهر و باطنی کاملا متضاد پیدا کردم و تا مدتها قصد سپرانداختن ندارم.
تازه از مهمترین قمارِ زندگیم زدم بیرون، قماری که برای من دو سر برد بود، نمیدونم برای طرف دیگهی بازی چه حکمی داشت و اهمیتی هم نداره، مهم اینه که این بار نباختم!
+امروز دست به قلم شدم و یه نامه نوشتم، برای عزیزترین آدمِ زندگیم. بعد مدتها احساس زندهبودن دوباره اومد سراغم..